تداعی آزاد



درس‌گفتار: روان‌درمانی

در رواندرمانی ما با دو واژه روان و درمان سر و کار داریم که وقتی سر هم می‌آیند به این معنی است که می‌‌خواهند روان را درمان کنند. در این صورت این سوال مطرح می‌شود که روان چیست که باید درمان شود و سوال بعدی این که درمان چیست که می‌خواهد روان را اصلاح کند، تغییر دهد و یا چیزهایی را به آن اضافه و یا کم کند.

  1. روان چیست؟ 2. درمان چیست؟

اگر بخواهیم این واژه‌ها را تعریف کنیم از طریق ساختار زبان خواهد بود. به عبارت دیگر وقتی می‌خواهیم روان را اصلاح کنیم آن را محتوا فرض می‌کنیم؛ محتوای کلامی و زبانی. از طرف دیگر نیز اگر بخواهیم درمان را به عنوان یک ابزار، روش و یا یک میانجی زبانی داشته باشیم، آن را هم یک محتوا فرض می‌کنیم یعنی هر دوی اینها تعدادی محتوای کلامی هستند.

سوالی که پیش می‌آید این است که کلامی که محتوا است چه ایراد و مشکلی دارد که می‌خواهیم آن را تغییردهیم یا اصلاح کنیم؟ اینجا فلسفه و فرض زیربنایی رواندرمانی مطرح می‌شود: روان مشکلی دارد که درمان قصد دارد به آن رسیدگی کند و قرار است از طریق درمان اصلاح شود و تغییر یابد و اینگونه فرض می‌شود که درمان یک محتوای درست و سالم است که از طریق آن روان نادرست و معیوب را می‌خواهیم اصلاح کنیم».

این فرض اغلب مستقیما بیان نمی‌شود ولی به صورت زیرآستانه‌ای در حال کار کردن است و حتی اگر به روانشناسان گفته شود چنین فرضی زیربنای این دو واژه هست، ممکن است رد کنند ولی درواقع فرض زیربناییِ درمان سالم در برابر روان ناسالم در حال کار کردن است. وقتی چنین فرضی وجود دارد و حاکم است گویا یکی علیه دیگری عمل می‌کند و درمان به جان روان ناسالم می‌افتد.

حالا باید دید این فرض زیربنایی چه مسائلی را به وجود می‌آورد. خیلی از نظریات رواندرمانی این فرض را رد می‌کنند؛ به طور مثال یکی از فرض‌های بنیادی در رویکرد CBT این است که یه چیز کاملا سالم یا کاملا ناسالم نداریم در حالیکه در فرض بنیادی خود مقوله رواندرمانی باور مخالفی وجود دارد. برای همین در فرایند رواندرمانی مقاومت زیادی از طرف درمانجو می‌بینیم زیرا بر اساس این فرض و فلسفه زیربنایی، درمانگر خودش را سالم فرض می‌کند حتی اگر به زبان نیاورد و کسی که رو به روی او نشسته یک روان ناسالم دارد و درمانگر شروع  به اصلاح طرف مقابل می‌کند؛ وقتی در روانکاوی گفته می‌شود در درمان مقاومت از طرف درمانگر است نه بیمار» منظور همین است. درواقع مقاومت اصلی از طرف خود فلسفه رواندرمانی است و برای همین است که اغلب درمانگرها اشتیاقی به درمان ندارند و اگر هم در روند درمان قرار بگیرند شدیدا مقاومت نشان می‌دهند، بخاطر همین درمان خود رواندرمانگر بعنوان شرط لازم در نظر گرفته نمی‌شود برخلاف آنچه در روانکاوی می‌بینیم که درمانگر خودش باید تحت تحلیل قرار گرفته باشد.


 فلسفه تفکر سالم و ناسالم از کجا شروع شد؟

فلسفه سالم و ناسالم یک سابقه تاریخی دارد و این تقابل سالم و ناسالم محصول رواندرمانی و روانشناسی نیست بلکه در دل ساختار زبان و از ابتدای چیزی که در تاریخ ثبت شده است وجود دارد؛ به عبارتی زادة حوزه روان نمی‌باشد. البته مسأله این است که آیا قبل از تاریخ هم تاریخ یا زبان وجود داشته است یا نه؟ یک فکر عامیانه این است که زبان محصول انسان‌ها است و انسان باعث پیدایش آن است ولی ساختار و محتوای زبان این فرض را مطرح می‌کند که گویی زبان از پیش موجود بوده و به صورت تحولی به وجود نیامده است. ما چه از لحاظ روش‌شناختی و چه از لحاظ محتوا بخواهیم نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که انگار تحولی نیست و از ابتدای تاریخ هم وجود داشته است. مثلا موضوع تقابل سالم و بیمار در فلسفه به شکل دیگری بود مثلا یه زمانی روح در تقابل جسم بوده است یا زمانی شیطان در تقابل آدمی و این تقابل همیشه وجود داشته است؛ همین تقابل جسمی و روحی، این دوگانگی، مدت‌ها در فلسفه مطرح  بود و درباره آن صحبت می‌شد تا زمانی که دکارت  فلسفه خودش را مطرح کرد. این تقابل، تقابل جسمانی_ دو بعدی بودند که یکی را آسمانی و سالم فرض می‌کردند و دیگری را زمینی و دارای مشکل می‌دانستند. جالب است که این تقابل درباره زن و مرد هم رخ می‌دهد و اگر این مسأله را ریشه شناسی کنیم، می‌بینیم که جادو و جن مربوط به زن است و اغلب هم در کتاب‌ها، داستان‌ها و فیلم‌ها می‌بینید که جادوگرها و شیاطین به شکل زن هستند تا مرد. درواقع همواره یک دوگانگی وجود داشته و از فلسفه دکارت به بعد گفته می‌شود که این دوالیسم تقریبا از بین رفت و دیگر آن نگاه دوگانه وجود ندارد. اما این باور هنوز حاکم است و به صورت ناخودآگاه و با قدرت بسیار بیشتری کار می‌کند.

یکی از تقابل‌های خیلی اساسی که اکنون درگیرش هستیم همین تقابل سالم وناسالم است که برمی‌گردد به خود ساختار زبان که سیر تحول آن از همان اوایل وجود داشته است البته اگر بخواهیم زبان را امری تحولی در نظر بگیریم زیرا باور به غیرتحولی بودن زبان خیلی قوی‌تر است تا تحولی بودن آن. همان موقع هم همین منطق حاکم بود یعنی اگر دوالیسم بدن و روح را بررسی کنید می‌بینید که همین ملاک‌ها و معیارهایی که درباره سالم بودن و ناسالم بودن فرض می‌شود همان جا هم مطرح است و گویی به یک شکل نمادین وجود دارد. آنجا هم یک فلسفه و منطق خیلی قوی برای آن ارائه می‌دهند همانطور که در رواندرمانی برای سالم و ناسالم مطرح می‌کنند. بنابراین بسیار مهم است که بدانید تقابلی که وجود دارد، تقابلی است که اساسا مسئله ایجاد می‌کند و هدفش اصلا حل مسأله نیست. انگار هست تا همیشه آن تعت وجود داشته باشد و به همین خاطر در امر رواندرمانی فقط می‌توانیم بگوییم که مسائل فقط ظاهرا حل می‌شوند وگرنه همان تقابل با قدرت بیشتری درباره فردی که تحت رواندرمانی قرار می‌گیرد ادامه خواهد داشت.

انگار فرد تحت رواندرمانی قرار گرفته و ظاهرا روانش اصلاح شده ولی عمیقا آن جنگ و تقابل تقویت شده است. ممکن است سمپتوم‌های ظاهری کسی که تحت درمان قرار گرفته حذف شود ولی اضطراب عمومی‌اش بالا می‌رود. انگار یک جنگ ظاهری تبدیل به یک جنگ نهانی و باطنی می‌شود که خودش هم کلی مسأله ایجاد می‌کند. مثلا فرض کنید یک نفر دچار وسواس است و در ذهنش محتوایی دارد که می‌خواهد به فرزندش آسیب بزند. سپس نزد رواندرمانگر می‌آید که او هم بر اساس این فلسفه زیربنایی خودش را فرد سالمی می‌داند و شروع می‌کند به ایجاد تغییر و اصلاح فکر مراجع و در عین حال جایگزین یک فکر بهتر. اتفاقی که رخ می‌دهد این است که فرد دیگر با بخشی از وجود خودش که حداقل با آن کنار آمده بود، کنار نیاید. مثلا در وسواس درست است که فرد از آن محتوا ناراحت است و می‌خواهد دیگر نباشد ولی گویا با آن فکر وسواسی ارتباطی گرفته و تقریبا می‌تواند تحملش کند چون آن فکر به دیتاهای مختلفی وصل است که فرد آگاهی ندارد. به همین دلیل، آن سمپتوم و فکر برای فرد در جایگاه بیمار کارکرد دارد. اتفاقی که می‌افتد این است که درمانگر کاری می‌کند که فرد دیگر با این فکرش کنار نیاید و شروع کند به اصلاح، تغییر یا یافتن جایگزینی برای آن. به عبارت دیگر این فکر ظاهرا از فرد گرفته می‌شود ولی عمیقا در وجودش هست و بر فرد تاثیر می‌گذارد؛ انگار آن دم خروسی بود که نشان دهنده خیلی از مسائل بود اما رواندرمانگر آن را هم از بین برد.


یکی از سوالات دیگری که اینجا مطرح می‌شود این است که این تقابل سالم و بیماری، چرا و بر اساس چه نیازی به وجود آمده است؟ ضرورت آن چیست؟

زبان یک امر فردی نیست و فرد را روایت نمی‌کند بلکه می‌خواهد ارتباط ایجاد کند. همان طور که قبلا گفته شد زبان را به دو شکل می‌شود نگاه کرد؛ هم به صورت یک امر تحولی و هم به صورت تصور موجودیت زبان در عصر ماقبل انسان. ولی اینجا  از نگاه تحولی به زبان نگاه می‌کنیم. اگر زبان را امری بدانیم که حاصل ارتباط افراد است قاعدتا چون از ارتباط آمده اینجا دو موضوع خواهیم داشت، یکی این که در این ارتباط، ابزاری بین افراد به وجود آمده که بتوانند ارتباط افراد را پیش ببرند نه این که تنها روایتگر تک تک افراد باشد و بین این دو تفاوت است؛ یعنی زمانی که یک وسیله‌ای به وجود آمده برای این که بین آدم‌ها ارتباط ایجاد کند با زمانی که زبان فقط تک تک افراد را روایت کند، تفاوت وجود دارد. به همین خاطر است که زبان بین آدم‌ها ارتباط ایجاد می‌کند ولی روایتگر تک تک آنها نیست. زبانی که روایتگر کامل افراد نباشد روایتگر جمع هم نمی‌تواند باشد، چون جمع هم از افراد تشکیل شده است. اینجا است که مشکل پیش می‌آید زیرا زبان به عنوان ابزاری است که باعث یک ارتباط نصفه و نیمه می‌شود که نه می‌تواند جمع را به درستی وصف کند و نه فردیت را؛ انگار زبان یک امر ناقص است در وصف فرد و جمع.

از سوی دیگر سوالی که پیش می‌آید این است که اصلا هدف زبان چیست؟ اگر هدف روایت فرد وجمع نیست بنابراین هدف این ارتباط چیست؟ و سوال دیگری که مطرح می‌شود این است که آیا واقعا هدف زبان ارتباط است درحالیکه اصلا نمی‌تواند فرد وجمع را به درستی روایت کند یا مثلا هدف آن تسلط است یا می‌خواهد حرفایی را خارج از انسان حاکم کند؟ اینجا آن فرض دیگری که گفتیم زبان یک امر ماقبل انسان است مطرح می‌شود و گویی احتمال دارد اصلا زبان هدفی خارج از انسان و جمع دارد و احتمال دیگر این که درواقع مسأله کنترل و قدرت مطرح می‌شود که باز هم تفسیر نادرستی است و به نظر می‌رسد زبان اهدافی خارج از جمع و فرد دارد که در فرصتی دیگر به آن خواهم پرداخت.

بنابراین در فضای کلینیکال مشکل پیش می‌آید: شخصی که در جایگاه درمانگر قرار گرفته فکر می‌کند به محتوایی مجهز شده که کاملا سالم است و به آن کنترل کامل دارد درحالیکه  برعکس آن صادق است یعنی این محتوا است که بر درمانگر تسلط دارد.


سوال: گفتید در رواندرمانی مقاومت زیادی از سوی مراجع می‌بینیم اما مقاومت اصلی در فلسفه رواندرمانی است. لطفا بیشتر توضیح بدهید؟

اغلب در درمان اینگونه مطرح می‌شود که مقاومت از طرف بیمار است چون نمی‌خواهد تغییر کند ولی درواقع مقاومت اصلی از طرف درمانگر است چون فکر می‌کند مسلح به محتوای سالم است و بیمار به محتوای ناسالم. درچنین جایگاهی مسلم است که درمانگر تلاش می‌کند کسی را که در جایگاه بیمار قرار گرفته تغییر دهد و بیمار هم درواقع به مقاومت رواندرمانگر واکنش نشان می‌دهد.

درواقع این فهم اشتباهی است که در رواندرمانی بیان می‌شود که روان را می‌خواهند درمان کنند. این فرض بنیادی که اساس نظریات مختلف است، در عنوانش حرف برای گفتن دارد؛ رواندرمانی با این دو واژه خودش کلی حرف دارد: فرض درمان» بر این است که محتوای سالمی دارد و بر اساس آن می‌خواهد روان‌های ناسالم را اصلاح کند، محتوایش را ازنظریات مختلف می‌گیرد و خوانشش از نظریات این است که دارد یه چیز سالمی ارائه می‌کند. به عبارت دیگر منبع الهام رواندرمانگر نظریات هستند و او به دانش خودش تکیه ندارد و جالب این که همین تفکر در خوانش نظریات هم مسئله ایجاد می‌کند؛ مثلا در همین تفکر، خوانشی که از روانکاوی وجود دارد این است که محتوای سالم چیست؟ محتوای ناقص چیست؟ چه چیزهایی را باید اصلاح کرد؟ در صورتیکه روانکاوی اصلا محتوا نیست. درست است که ازمحتوای مختلفی استفاده کردند و گزارش دادند ولی روانکاوی یک امر محتوایی نیست و اکثرا در خوانش روانکاوی هم دچار مسأله می‌شوند.

خود شما هم به عنوان دانشجوی روانشناسی و حوزه روان دارید همین کار را انجام می‌دهید، یکی این که خودتان را کاملا کنار گذاشتید و از دانش خودتان استفاده نمی‌کنید. حتی ممکن است شنیده باشید که اگر از دانش خودتان استفاده کنید نشان دهنده مشکل در کار درمانی‌تان هست. دوم اینکه به نظریات تکیه می‌کنید و آنها را به عنوان محتوا و تکنیک‌هایی می‌بینید که باید یاد بگیرید و حفظ کنید تا در مورد افرادی که عنوان مشکل‌دار دارند استفاده کنید. پس علاوه بر این که خودتان را کنار می‌گذارید دانش بیمار هم کنار گذاشته می‌شود چون بر این باورید که فرد بیمار است و چیز سالم و به درد بخوری ندارد که خودش بتواند استفاده کند. حتی ممکن است در برخی نظریات مانند گشتالت یا روانکاوی ظاهرا بگویند که اتفاقا از دانش، توانمندی، خلاقیت و ویژگی‌های خود بیمار استفاده می‌کنیم ولی درواقع این یک شعار ظاهری است که می‌خواهد ظاهر درمان را زیبا جلوه دهد اما اصلی که عملا کار می‌کند آن فلسفه زیربنایی است و درمانگر در جایگاهی می‌نشنید که همواره می‌خواهد آن را اثبات کند.


یعنی ما فرد را در یک قالبی بر اساس نظریات قرار می‌دهیم که باید در همان قالب دیده و درمان شود؟

البته این تفکر فقط مربوط به روانشناسی هم نیست یعنی تفکر تغییر، اصلاح و سالم‌سازی گویی از ابتدا وجود داشته و حداقل آنچه مربوط به تاریخ است نشان می‌دهد که زمانی در حوزه فلسفه، زمانی در حوزه دین و زمانی دیگر در حوزه علم چنین بوده، اکنون هم رسیده به روانشناسی و روانپزشکی و افرادی که در حوزه روان فعال‌اند. در نتیجه امر تازه‌ای نیست که مربوط به حوزه روان و ادعای آنها باشد و فقط روانشناسان همان‌ها را با یک ادبیات جدید به کار بردند.


یعنی تکرار مکرارات؟

از بابتی می‌توان گفت که اگر در آن حوزه‌ها خیلی واضح می‌خواستند ذهن‌ها را تغییر دهند امروزه با یک ادبیات خطرناکی این کار را می‌کنند یعنی یک انگ بیمار و ناسالم روی فرد می‌گذارند تا بگویند نیاز به کمک دارد؛ اگر قبلا در گذشته با یک ادبیاتی می‌گفتند شیطان روح شخص را تسخیر کرده، حداقل فرد با این انگ تلاش می‌کرد فرار کند ولی در گفتمان روانشناسی به فرد گفته می‌شود بیمار است و خودش با پای خودش سراغ رواندرمانگر می‌آید که در این صورت داستان هم متفاوت‌تر است و هم خطرناک‌تر.

این که گفتید رواندرمانگر اشتیاقی به درمان خودش ندارد و مقاومت می‌کند، دلیلش چیست؟

خود به خود وقتی کسی سراغ روانشناسی و خصوصا رواندرمانی می‌آید آن فرض در او خیلی قوی کار می‌کند؛ یعنی می‌خواهد خودش را در موضع سالم بگذارد و ناسالم را اصلاح کند و احتمالا اگر روانشناسی نبود آن فرد می‌رفت سراغ موعظه دینی یا علمی یا فضای دیگر. انگار پیشاپیش این بعد سالم بودن زبان در او بیشتر فعال است و گویی یک فضایی هست که روانشناس می‌خواهد علیه آن عمل کند. اگر بگوییم یک فردی زبان را کاملا در احاطه خودش درآورده انگار این دوالیته و دوگانگی دارد کار می‌کند و یکی می‌خواهد علیه دیگری شود. در امر درمان کسی که سراغ روانشناسی و رواندرمانی می‌آید این بخش از وجودش که می‌خواهد در موضع سالم بودن بشیند بیشتر غلبه دارد. موضوع دیگری هم که خیلی بد فهمیده شده امر واپس‌زنی است یعنی این باور وجود دارد که واپس‌زنی روی محتوای خاصی انجام می‌شود درحالیکه اینطور نیست. ممکن است در یک فردی غلبه با ناسالم بودن باشد، پس واپس‌زنی روی همین کار می‌کند، مثل افرادی که در جامعه می‌بینید که اتفاقا در موضع ناسالم قرار می‌گیرند. کسی که موضع فرد بیمار را دارد و در جایگاه بیمار نشسته، یک نوع واپس‌زنی نسبت به همان آدم‌هایی دارد که روبرویش هستند. ممکن است بسیاری از آدم‌هایی که می‌بینید در موضع بیمار نشسته‌اند، اتفاقا واپس‌زنی‌شان همان محتوای سالم است.


واپس‌زنی؟

واپس‌زنی برخلاف تصور عموم، یک چیز مشخص نسبت به یک محتوای خاص نیست. اغلب تصور می‌کنند واپس‌زنی نسبت به مسائل تابو هست مثل مسائل جنسی و اعتقادی. درواقع این امر بستگی دارد به جایی که فرد در ساختار زبان قرار گرفته و موضعی که اختیار کرده است.


آیا واپس‌زنی می‌تواند کمک کننده باشد یا خیر؟ این که درمانگر خودش را در جایگاه بیمار قرار دهد کمک کننده است؟ آیا باعث درک متقابل نمی‌شود؟

احتمالا شنیده‌اید که برخی درمانگران ادعا می‌کنند تحت درمان قرار گرفته‌اند ولی وقتی بررسی می‌کنید مشخص می‌شود اتفاقا درمان در همان جهتی بوده که فرض بنیادی دارد کار می‌کند. در انتها هم می‌بینید محتوایی که با خود می‌آورد نیز در تأیید همان سالم بودن است؛ یعنی درمانگر در طی درمان و نظارتی که ادعا می‌کند دریافت کرده بر همان محتوای سالم بودن تأکید کرده است. ولی در روانکاوی واقعی داستان متفاوت است. آنجا اصلا موضوع محتوا نیست بلکه بازخوانی مربوط به خود زبان است. وقتی به فردی سالم و ناسالم گفته می‌شود خود به خود بر یک سری نظریات دلالت می‌کند. مثلا در رویکرد CBT یا آنچه در گشتالت و پست مدرن‌ها می‌بینیم خود محتوا لینک می‌شوند به نظریات قبلی‌تر و فلسفی‌تر که آنها هم دلالت‌هایی دارند که باز لینک می‌شوند به کلی از مسائل دینی، ی، اقتصادی و اجتماعی که جدا از آنها نیستند.

نکته مهم این که وقتی کسی تحت درمان قرار می‌گیرد شما او را محدود و محدودتر می‌کنید به این دلیل که نباید با خیلی از موضوعات لینک شود، مانند CBT که درمانگر می‌گوید موضوعی که مهم‌تر است را انتخاب کنید و بعد موضوعی که انتخاب شد هم ریز و ریزتر می‌شود تا شما ناسالم بودن و غیرمنطقی بودن آن فکر را اثبات، اصلاح و جایگزین کنید با یک فکر سالم‌تر. درحالیکه اگه در دل صحبت‌ها آن فرد را رها کنید خودش لینک می‌شود به مسائل روز مثل مسائل اجتماعی، ی وغیره ولی شما محدودش می‌کنید چون نمی‌خواهید از محتوای سالم بودن شما عروج کند و خارج شود. به همین خاطر هم هست که همه این نظریات خودشان لینک می‌شوند. اگر بخواهید فهم درستی از این نظریات داشته باشید باید از منظر زبانشناختی توجه کنید و ببینید اینها به چه چیزهایی لینک می‌شوند. مثلا همین سالم و ناسالم که اغلب فکر می‌کنند زاده حوزه روان است ولی اینگونه نیست و اینها کلی ریشه‌های فلسفی و تاریخی قوی دارند. جالب این که منطق و فلسفه‌ای که اینجا وجود دارد در گذشته با قدرت خیلی بیشتری وجود داشته، شاید هزاران سال پیش و نمی‌شود گفت مربوط به الان است. اگر بخواهید تغییر ایجاد کنید باید تمام موضوعات به هم لینک شوند؛ مثلا اگر مراجع از مسائل روز ی و دینی صحبت کرد نباید بگوییم آنها را رها کن و به مسأله و نگرانی اصلی خودت بپرداز کما اینکه در انواع رواندرمانی چنین چیزی هست و گفته می‌شود. خود روانشناسی خواه ناخواه با همه این مسائل لینک می‌شود.


علت مقاومت درمانگر محتوای سالم است که خودش را بی‌نقص می‌داند؟

فردی که در جایگاه درمانگر قرار می‌گیرد فقط دارای محتوای سالم نیست و خودش پر از محتوای ناسالم است. مسأله این است که در جایگاه درمانگر یک بخشی از خودش علیه بخش دیگر قرار می‌گیرد ولی چون آن بخش را در خودش بررسی نکرده، در اتاق درمان روی بیمارش اعمال می‌کند. اینجا است که می‌گوییم مقاومت می‌تواند خیلی ریشه‌دار باشد؛ یعنی کسی که با محتوای غیرعقلانی و ناسالم خودش کنار نیامده حالا همون روش برخوردی که با محتوای خودش داشته را با ادبیات نظریات مختلف روی درمانجو پیاده می‌کند؛ یعنی از CBT استفاده می‌کند و همان کاری که با خودش کرده با بیمار هم می‌کند یا مثلا در رویکردهای پست مدرن هم همین طور، حتی در روانکاوی هم اگر به صورت محتوا در نظر بگیرند همان گونه است یعنی با همان پلن‌های روانکاوی و با همان محتوایی که خودش با آنها کنار نیامده همان بلا را بر سر مراجع می‌آورد.


آیا طرحواره درمانی چیزی مثل CBT است؟

درباره درمان‌ها اختصاصا صحبت می‌کنیم. اینجا باید بدانید که شما دارید مسلح می‌شوید به یک سری محتوا نه این که فکر کنید این محتوا را قبلا نداشتید انگار فقط به آنها وزن می‌دهید. البته خیلی هم به خودتان نبالید که فکر کنید با اراده این کار را انجام می‌دهید. این خودش بخشی از پلن زبانشناختی شماست که گفتم شاید اگر روانشناسی نبود و جای روانشناسی چیز دیگری بود سراغ آن می‌رفتید. این جنگ تقابل و دوالیسم در درمانگر است: سالم علیه ناسالم.

انگار روانشناسی یک میانجی خوب است که شما این تقابل را پیاده کنید. انگار روانشناس چون نمی‌توانست با بخشی از وجودش کنار بیاید حالا آمده در ارتباط با دنیای بیرون هم برخورد می‌کند که نکند همین محتوا قدرت بیشتری علیه خودش پیدا کند. نمونه آن همین حوادث اخیر است که شاهد هستیم. هم این طرفی‌ها (حکومتی‌ها) خودشان را در جایگاه سالم می‌دانند علیه ناسالم‌ها و هم آن طرفی‌ها. یعنی هر دوی اینها یک شکل بسیار رادیکال و افراطی پیدا کردند که بخشی از آنها علیه بخشی دیگر شده و جالب این که آنقدر در این دوالیسم زبانی فرو رفتند که اصلا متوجه نیستند چه اتفاقی دارد می‌افتد. مثلا حکومتی‌ها می‌گویند معترضان فاسدند و با خود نمی‌گویند این فسادی که هست به شکل‌های مختلف در خودشان هم دارد کار می‌کند. در طرف مقابل هم فرد در جایگاه معترض طرف مقابل را ناسالم می‌داند درصورتیکه این محتوای ناسالم در خودش هم دارد کار می‌کند یعنی این شکاف و دوالیسم لازم است و برای الان هم نیست و مادامی که دوالیسم زبانشناختی حاکم باشد این مفهوم سالم و بیمار بعد از مدتی به چیز دیگری تغییر پیدا می‌کند و مطمئن باشید درآینده دوالیسم جدیدی می‌آید که همین کارکرد سالم و ناسالم را خواهد داشت.

روانشناسی و روانپزشکی هم در همین دام هستند و بین این دو تا ارتباطی حاصل نمی‌شود. می‌توان گفت روانکاوی می‌خواهد ارتباطی بین این دو برقرار شود. به عبارت دیگر موضوع زبانشناختی است یعنی موضوع مورد مطالعه روانکاوی شخص نیست، سوژه نیست و اتفاقا خود زبان است. این یک فهم اشتباه است که تصور می‌شود موضوع روانکاوی فرد است و فراتر از آن هم عده‌ای هستند که فکر می‌کنند موضوع روانکاوی جمع است اما درواقع خود زبان موضوع اصلی است و روانکاوی می‌خواهد شکاف‌های زبان را بیرون بکشد و از دل این شکاف است که تولید جدیدی به وجود می‌آید. زمانی که شکاف مشخص شود و خود زبان مورد مطالعه قرار بگیرد، آنجا است که تولیدی به وجود می‌آید که به نفع فرد و جمع است. خیلی‌ها ساده‌انگارانه مطرح می‌کنند که بین جوان‌هایی  که اعتراض دارند و حکومتی‌ها باید دیالوگ و فضای مشارکتی برقرار شود ولی چنین چیزی ممکن نیست، مثل این که بین آدم و شیطان ارتباط برقرار شود. موضوع خود زبان است، فرد نیست.


آیا کلام همان محتوا است؟

زبان وقتی مورد مطالعه قرار بگیرد داستانش خیلی وسیع‌تر خواهد بود. درست است که روانشناسی از محتوای زبانی استفاده می‌کند اما تفاوت زیادی هست بین این که شما زبان را هدف قرار دهید یا شخص را؛ وقتی زبان هدف باشد وسعت زیادی دارد ولی وقتی هدف فرد باشد خیلی محدود می‌شود که راجع به آن در جلسات بعدی بیشتر صحبت می‌کنم.

 


پرسش: اگر یک کودک هشت ساله بگوید قصد خودکشی دارد، چقدر باید حرف او را جدی گرفت؟ آیا او واقعاً به این موضوع فکر می‌کند یا خیالپردازی می‌کند؟
تداعی: وقتی بچه‌ای می‌خواهد از دنیای خودش (رحم مادر) وارد دنیای بیرون شود، از فضایی می‌آید که دارای فاکتورهای تقریباً ثابتی بوده و محیط ساکن و بدون تغییری داشته است. زمانی که متولد می‌شود وارد یک فضای متفاوت با کیفیت متفاوت می‌شود و با چیزهایی روبرو می‌شود که هیچ شناختی نسبت به آنها ندارد و چیزی نمی‌داند؛ اصلاً وجود روانی ندارد که بداند! به همین دلیل دچار شوک تولد شده و در اکثر مواقع کاهش وزن هم پیدا می‌کند. در دنیای بیرون و در فرآیند تحول، کاری که مادر می‌کند این است که مانند آینه، شروع می‌کند به ترجمه فرزندش؛ گریه‌ها و صداهای او را به خواسته‌هایش ترجمه می‌کند. با این کار احساس امنیت را به بچه منتقل می‌کند و زمانی که کودک می‌خواهد از او دور شود، پشت سرش را نگاه می‌کند تا از حضور مادر مطمئن شود. در چنین مواقعی مادر عمل و نشانه‌های بدنی کودک را ترجمه می‌کند و از کودک می‌خواهد خروج یابد؛ زیرا از نگاه او فهمیده که دوست دارد متمایز گردد! اما اکثر مادران این کار را نمی‌کنند؛ آنها با کلی آرزو، تمنا و خواسته، قبل از اینکه بچه به دنیا بیاید، از او می‌خواهند چیزی شود که خودشان می‌خواهند و از بابتی مانع چیزی غیر از آن می‌شوند! در این حالت، این  بچه است که ناخودآگاه مادر را ترجمه می‌کند و اگر فرزندی بخواهد خارج از توقعات مادر رفتار کند، ممکن است مورد خشم و بدرفتاری او واقع شود و اینجا است که سمپتوم‌ها پدید می‌آیند؛ این همان ترجمه میل مادر است!
مثال دیگر در این رابطه، زمانی است که کودک در سن خیلی پایین شاهد خشونت والدین خود نسبت به یکدیگر است و خودش تبدیل به یک کودک پرخاشگر می‌شود؛ در این زمان هم او مترجم میل مادر است و به جای اینکه بازی کند و به کشف دنیای بیرون بپردازد، می‌ماند تا اضطراب و تنش مادر را ترجمه کند. با پرخاشگری خود می‌خواهد به مادر بگوید که می‌فهمد حال او چقدر بد است. درواقع این کودک نیست که حالش بد است؛ بلکه پدر و مادر هستند که حالشان بد است و کودک راوی آنها است. بنابراین اگر حرف از خودکشی می‌زند، حرف خودش نیست؛ حتی عملی هم اگر انجام دهد، عمل خودش نیست. برای بچه همه چیز جدید است و می‌تواند از زندگی و کشف دنیای بیرون لذت ببرد. اما از خودکشی حرف می‌زند، چرا که راوی دیگری است.
در حوزه بالینی و کلینیکال هم وضع بر همین منوال است؛ زمانی درمانگر مراجع را ترجمه می‌کند و زمانی دیگر، مراجع درمانگر را ترجمه می‌کند! در حالت دوم میل و تمنای درمانگر بر درمان حاکم شده است. زیرا با توجه به اطلاعاتی که دارد، علائم و گفته‌های مراجع را با آنها مقایسه می‌کند و با توجه به همان معلومات سؤال می‌پرسد و او را به همان سمتی که می‌خواهد سوق می‌دهد و مراجع به تدریج چیزی می‌شود که درمانگر می‌خواهد و دوست دارد و به عبارتی شروع به ترجمه درمانگر می‌کند.
درواقع مادر و درمانگر باید آینه فرزند و مراجع باشند؛ نه برعکس.   
وقتی کودکی با افکار خودکشی مراجعه می‌کند، بایستی به همه جنبه‌های کلام او توجه کنیم؛ نه فقط به حرف‌هایش در رابطه با خودکشی. زیرا او در کنار میلش به خودکشی حرف‌های زیاد دیگری هم برای گفتن دارد؛ درحالیکه درمانگر فقط روی تفکر خودکشی او تمرکز کرده زیرا در رابطه با علائم خودکشی و مسائل جانبی آن مطالعه داشته و به اطلاعاتش رجوع می‌کند و حرف‌های کودک را نمی‌شنود. در دل گفته‌های او حرف‌های زیاد دیگری وجود دارد که خیلی مهم است.
مطالعه زبانشناسی خیلی ضروری است؛ ما در گفتمان تلاش می‌کنیم از فرد، معنی و منظور را بفهمیم. به همین علت، وقتی فرد داستانی را برایمان تعریف می‌کند، ما از آن داستان چیزهایی برداشت می‌کنیم که می‌خواهیم و در نتیجه ارتباط حاصل نمی‌شود.
در مسیر درمان دو نوع ارتباط داریم:
1 – ارتباط بر اساس دال‌ها: اگر درمانگر آینه مراجع باشد، در یک گفتگوی عادی خیلی مهم است که به وزن کلمات، ترتیب آنها، ارتباط کلمات فارغ از معنی که به آنها می‌دهد، تأکیدها و صوت او در سلسله دال‌ها توجه کند. ولی اگر دنبال معنی باشد ارتباط حاصل نمی‌شود.
2 – ارتباطی که در آن فقط در جستجوی معنی هستیم؛ به عنوان مثال ممکن است دو فرد با تحصیلات عالی، موقع گفتگو حرف یکدیگر را نفهمند و گفتگوی آنها به مشاجره کشیده شود؛ در مورد همسران و گروه‌های مختلف اجتماعی با عقاید متفاوت هم همینطور است. اینها همه به این دلیل است که ارتباط آنها معنایی است و نمادین نیست. ممکن است گفتگوی دو نفر از نظر معنایی هیچ ارتباطی با هم نداشته باشد، اما به صورت نمادین ارتباط خوبی گرفته باشند. مثلاً یک فرد عارف مسلک با یک فرد بی‌سواد که از عرفان چیزی نمی‌داند، به سمت یکدیگر جذب شده و ارتباط عمیقی بگیرند.
با توجه به مطالب گفته شده، در جلسات درمان خیلی اهمیت دارد که چه نوع ارتباطی با درمانجو می‌گیریم؛ معنایی یا نمادین و براساس دال‌ها. اگر در اتاق درمان مدام بخواهیم به مطالب کتاب‌ها و آموخته‌های تئوری خود رجوع کنیم، به نتیجه نمی‌رسیم زیرا متوجه می‌شویم که با سؤالات از پیش تعیین شده و توصیه شده در کتب مقدس مانند DSM و امثال آن، با مراجعین برخورد داریم. وقتی حین صحبت مراجع به دنبال اطلاعات ذخیره شده‌مان باشیم، به حرف‌های او هم به طور دقیق گوش نمی‌کنیم. از طرفی مراجع هم منتظر می‌ماند تا یک معنی به او انتقال دهیم و همان را دنبال کند. اینجاست که فضایی آزاردهنده ایجاد می‌شود و هر دوی آنها ناخشنود می‌شوند. به همین دلیل هیچگاه ارتباط معنایی ممکن نیست و دلیل اختلافات زیاد خانواده‌ها و گروه‌ها و حزب‌ها این است که می‌خواهند مطالب را به یکدیگر بفهمانند و طرف مقابل آنها حرفشان را نمی‌فهمد و از ارتباط با یکدیگر لذت نمی‌برند. یکی دنبال معنی است و دیگری با معنای او همخوان نیست!
ممکن است حرف‌ها از نظر معنایی به هم مرتبط نباشند اما نمادین ارتباط دارند.
مثال: فردی که چند سال تحلیل می‌شده و به نتیجه نرسیده! به یک تحلیل-گر جدید مراجعه می‌کند و شروع به صحبت می‌کند، وقتی به واژه پول» می‌رسد، تن صدایش تغییر می‌کند و این درحالی بود که فرد از نظر ظاهری درویش مسلک، وارسته، بخشنده و به دنبال کمک به دیگران بوده است و پول از لحاظ معنایی در زندگی چنین کسی مهم نیست! تغییرات صوتی وی هنگام تلفظ واژه پول باعث می‌شود تا درخواست شود در مورد آن تداعی کند! او نسبت به پول احساس تنفر دارد و در ظاهر می‌خواهد ثابت کند که پول برایش اهمیت ندارد!
در این مثال تمرکز بر درک معانی/ظاهری، هر ارتباط نمادین با او را قطع می‌کند!
ارتباط واقعی خطی نیست! لازم نیست ده سال طی شود تا انسان به مرحله مورد نظرش در تحلیل برسد. بعضی وقت‌ها در یک زمان کوتاه به اندازه‌ای ارتباط عمیق می‌شود که شاید در یک عمر رابطه هم به آنجا نرسید. اما ممکن است همین فرد را از لحاظ معنایی درک نکنیم!
کودکی که نمی‌تواند از مادر جدا شود و به او می‌چسبد، ارتباط معنایی و تصویری گرفته و به شدت وابسته است. این کودک از روی ترس به مادرش چسبیده اما کودکی که به راحتی از مادر دور شده و در عین حال به حضور او دلگرم و خشنود است، ارتباط نمادین دارد و به مادر دلبسته است. این کودک می‌تواند از مادر جدا شده و دنیای اطرافش را کشف کند و این مادر است که باعث این اتفاق در او شده است. او هم از جدا شدن از مادر ناراحت می‌شود اما ناراحتی‌اش به این دلیل است که یک لذت را از دست داده. مادر برای او نقطه ثقلی است که می‌تواند به واسطه آن حرکت کند. این جدا شدن به منظور کشف دنیای اطراف تفاوت دارد با زمانی که کودک مادر را از روی خشم و عصبانیت کنار می‌گذارد.
در ارتباط نمادین فرد کشف می‌کند و به جاهای غریب و اضطراب‌زا می‌رود.
مثال: درمانجویی در حضور درمانگر، مشغول تداعی است. درمانگر در اتاق درمان جابجا می‌شود و خللی در تداعی او بوجود نمی‌آید. در این حالت مراجع احساس امنیت می‌کند و دنیای درونش را بازگو می‌کند. زمانی هم وجود دارد که کافی است درمانگر کوچکترین حرکتی انجام دهد تا مراجع دچار اضطراب شود، ذهنش بهم بریزد و نتواند ادامه دهد.
پرسش: آیا وابستگی نتیجه تنها گذاشتن کودک در گذشته نیست؟
تداعی: فرزندی که همیشه در خدمت مادر باشد و کارش ترجمه خواسته‌ها و انتظارات او باشد، در نبود مادر هم دچار اضطراب می‌شود. بعضی افراد خودشان به این بینش می‌رسند که جایشان عوض شده؛ اما اکثریت متوجه نمی‌شوند.
بعضی مادران که خودشان دچار اضطراب شدید هستند، در همان ماه‌های اول، اضطراب را به فرزند خود انتقال داده و او را به دنیای درونی خودشان آغشته می‌کنند. چنین کودکی از همان ابتدا ناآرام است و اضطراب دارد درحالیکه هیچگونه مشکل جسمانی هم ندارد. او در واقع راوی اضطراب و تلاش‌های مادرش است و هر زمان که بخواهد دنبال لذت خودش برود، بر سر دوراهی می‌ماند که آیا لذتش را انتخاب کند یا بماند و راوی مادر باشد. در بیشتر مواقع مادر این کودک هم به او اجازه دور شدن و جدا شدن نمی‌دهد.
خیلی مهم است که بدانیم مادر منبع لذت برای کودک است یا منبع ترس و اضطراب و تنش. زمانی کودک با جدا شدن از مادر به دلیل از دست دادن منبع لذت گریه می‌کند که در این صورت خیلی به سرعت با عدم حضور او خو می‌گیرد. زمانی هم به دلیل ترس و وحشت و نگرانی گریه می‌کند که در این حالت ممکن است حتی تا چند روز در نبود مادر گریه کند.
لازمه اینکه مادری موجب رشد کودک شود این است که خودش هم در رشد باشد!
پرسش: آیا حرف زدن در مورد خودکشی می‌تواند برای جلب توجه باشد؟
تداعی: بعضی کودکان به شدت مشغول کشفیات هستند و هنگام بازی هیچ توجهی به اطراف و حتی مادر خود ندارند. اما گروهی دیگر غرق در دنیای درونی مادر هستند و مدام می‌خواهند او را دستکاری کرده، توجهش را به خود جلب کنند. اینها ممکن است حتی از افکار خودکشی هم بگویند.
افراد زمانی معتاد می‌شوند که درک کنند آن ماده لذت زیادی دارد و زمانی می‌توانند عادت‌های نادرست و مضر خود مثل اعتیاد را ترک کنند که چیزی جایگزین آن کنند که لذتی فراتر از آن عادت یا ماده به آنها بدهد و اگر چنین نباشد فرد یا به اعتیاد برمی‌گردد یا ماده دیگری را جایگزین می‌کند. در مورد بچه‌ای که وابسته به مادر است هم باید بررسی شود که آیا از زندگی خودش لذت می‌برد یا نه. اگر دنیایی که در آن زندگی می‌کند برای خودش لذتبخش باشد، دیگر دنبال دستکاری ذهن دیگران نیست.
در کار درمانی باید به این نکته توجه داشت که زمانی فرد از سمپتوم خودش دست می‌کشد که چیز جدیدی که به آن مشغول شده، لذتی فراتر داشته باشد. گفتن و نصیحت کردن و مشاوره دادن در این زمینه مؤثر نیست. مهم است که وقتی فرد از یک سمپتوم خارج می‌شود، آغشته به چه سمپتوم جدیدی می‌شود.
پرسش: آیا خودکشی‌های تقلیدی که کودکان انجام می‌دهند، ارتباطی با دنیای درونی آنها دارد یا فقط تأثیرات آنی دارد؟
تداعی: تقلید روی همه آدم‌ها به طور یکسان تأثیر نمی‌گذارد. به عنوان مثال روزانه تعداد زیادی گزارش از خودکشی در فضای مجازی دیده می‌شود و میلیون‌ها نفر آنها را می‌بینند؛ اما درصد کمی از آنها تقلید می‌کنند. برای بعضی کودکان، دستکاری دیگران مهم است و برای همین افراد، تقلید از دیگران نیز مهم است. آنها که همیشه نگاهشان به نگاه مادر است، نسبت به دیگران هم همین‌طور هستند و برایشان فکر و قضاوت دیگران اهمیت دارد. اما برای گروهی دیگر آنچه که خودشان می‌سازند و کشف می‌کنند و از دنیای اطرافشان دریافت می‌کنند، به اندازه‌ای لذتبخش است که قضاوت و توجه دیگران برایشان مهم نیست. زیرا آنها خودشان لذت را تولید می‌کنند؛ نه اینکه چشمشان به نگاه دیگران باشد. به همین دلیل کسانی که تقلید می‌کنند اتفاقاً آدم‌هایی هستند که نگاهشان به قضاوت و فکر و ایده و داستان‌های دیگری است. به همین دلیل ممکن است خیلی ساده تقلید کند و دست به هر عملی بزند. اما کسی که لذتش فردی است، هر چقدر هم اعمالی نظیر خودکشی را ببیند، آنها را تقلید نمی‌کند یا اگر تقلید کند در جهت تولید است. حتی ممکن است معادلات آنها را وارد بازی‌های خودش کند و بطور کلی نوع ارتباطی که می‌گیرد، متفاوت است.
پرسش: عصبانیت از طریق یادگیری است یا ارثی است؟
تداعی: اگر بخواهیم معنی عصبانیت را بگوییم، به دنبال معنی مرسوم آن هستیم و از نظر یک نظریه‌پرداز تعریف آن را بیان می‌کنیم یا تصور عمومی را در مورد عصبانیت عنوان می‌کنیم. اینها برداشت‌های معنایی در مورد عصبانیت هستند.
از طرفی در تعریف عصبانیت با توجه به محتویات ذهن خود، ممکن است بسیاری چیزهای مختلف، خاص خود فرد باشد و بگوید. در اینجا فرد متوجه می‌شود که عصبانیت یک چیز ثابت و مشخص شده و دارای حدود نیست؛ در این صورت، صحبت کردن در مورد آن از جنبه ارثی هم نمی‌تواند ثابت باشد.
زمانی می‌توان در مورد یک چیز نظر ثابتی داد که ثابت و مشخص باشد؛ درحالیکه در مورد موضوعی مثل عصبانیت، نظرات افراد مختلف می‌تواند کاملاً متفاوت باشد. بنابراین صحبت کردن در مورد چنین مسائلی و تعیین اینکه ژنتیکی هستند یا نه و  تعریف ثابت برای آنها دادن، کار بیهوده‌ای است حتی اگر در کتاب‌های زیادی هم نوشته شده باشند.
در کتاب‌ها در ابتدا تعریفی مشترک ارائه می‌شود و سپس علت‌های ثابتی برای آن معرفی می‌کنند و اینجا است که مسأله‌دار می‌شود و به همین دلیل بسیاری از مسائلی که سال‌ها می‌پنداشند جنبه ارثی دارند، بعداً مشخص شد که چنین نیست.
وقتی فرزندی اصرار دارد به دیگران بقبولاند رفتارهای خاصی از او که شاید مورد انتقاد هم باشند، جنبه ارثی دارند، باید جستجو کنیم و ببینیم چه دلیلی پشت این قضیه وجود دارد. اینکه مادری تصور می‌کند فرزندش به پدرش کشش و علاقه بیشتری دارد، دلیل ندارد که واقعاً چنین باشد؛ این روایت مادر از رفتار او است. در اینجا، هم آنچه در دنیای درونی مادر می‌گذرد اهمیت دارد و هم آنچه در دنیای درونی فرزند می‌گذرد. ما نمی‌توانیم بر اساس چیزی که می‌بینیم یا در برداشت اول می‌شنویم یا چیزی که مادر درک کرده، قضاوت کنیم. وقتی مادر می‌خواهد از برداشت‌های خود و فرزندش نتیجه‌گیری کند، ارتباطش یک ارتباط معنایی می‌باشد و در نتیجه هیچ ارتباطی حاصل نمی‌شود.
پرسش: این پرسش در مورد فرزند نوجوانم بود، می‌خواهم به او کمک بکنم ولی نمی‌خواهد؟!
تداعی: زمانی که مادر از فرزندش سؤالی در رابطه با او می‌پرسد، در دل سؤالش خواسته و درخواست‌اش هم نهفته است و در واقع می‌خواهد بداند که فرزندش چه مشکلی دارد. درحالیکه اینکه فرزندش چه فکر یا مسأله‌ای دارد، به مادر ربط ندارد. مادر بایستی از خود بپرسد که چرا می‌خواهد بفهمد که مسأله فرزندش چیست. باید به این موضوع توجه کند که این درخواست خودش است و در واقع اگر می‌خواهد به فرزندش کمک کند، این کمک به خودش است زیرا درخواست خودش می‌باشد و نگرانی او برای خودش است که می‌خواهد از زبان فرزندش بیان کند. او برای درمان هم می‌خواهد فرزندش را بفرستد زیرا فکر می‌کند که فرزندش و رفتار او مسأله دارد. موضوع این نیست که فرزند مسأله دارد یا ندارد؛ مادامی که آن مسأله ذهن مادر را مشغول کرده، مربوط به مادر است. حتی اگر حق باشد و بخواهد فرزندش درمان شود، این خود فرزند است که باید بخواهد درمان شود و خواسته خودش مهم است زیرا در درمان اولین چیزی که باید وجود داشته باشد، درخواست و طلب است!
سمپتوم داشتن چیز بدی نیست؛ بلکه نشانه این است که فرد فراتر از آن چیزی است که در ظاهر دیده می‌شود! اگر اضطراب دارد، اگر دستش می‌لرزد و . نشان دهنده این است که خیلی پیچیده‌تر از چیزی است که دیده می‌شود. از دل همین سمپتوم‌هاست که نظریه‌ها و افکار بکر بیرون می‌آیند. همانطور که بیشتر افکار بکر و نظریات خاص از انسان‌هایی بیرون آمده که نه خانواده داشته‌اند نه امکانات زیاد و نه تجربه درست و حسابی . آنها فقط توانسته‌اند سمپتوم خود را نمادین کنند! دانشمندان و عرفا و . زندگیهای آرمانی و بی‌نقصی نداشته‌اند بلکه در بسیاری موارد زندگی خیلی سخت و تاریکی را گذرانده‌اند اما چیزی از آنها به وجود آمده که بسیار غریب است!
بعضی مواقع به قدری کشف انسان‌ها در زمانه خودشان غریب است که مثل حلاج کشته می‌شوند!
زمانی مطالب را حفظ می‌کنیم تا معنا را دریابیم اما زمانی ارتباط ما با مسائل ارتباطی نمادین است. در این صورت ضمن حرکت هر چه اضافی باشد دور می‌ریزیم. آدم‌های وسواسی همه چیز را نگه می‌دارند؛ به همین دلیل به آنها مقعدی می‌گویند. اما زمانی که فرد ارتباط نمادین می‌گیرد، آشغال‌ها را دور می‌ریزد و نمی‌ترسد و این به سن ربطی ندارد. اگر یک کودک هم ارتباط معنایی داشته باشد فقط می‌خواهد بخورد و انباشته کند. اما وقتی ارتباط نمادین می‌شود، بخش بزرگی از کتاب‌ها، اساتید و نظریات را دور می‌ریزیم و ارتباط بر اساس علاقه جلو می‌رود و از آن لذت می‌بریم!
 

 


سوال: تغییرات واقعی چه زمانی رخ می‌دهد؟
تداعی: قبل از تغییر قوانین به صورت نمادین تغییر ایجاد می‌شود، زمانی که امری کلامی می‌شود برگشت‌نا‌پذیر است حتی اگر در ظاهر منکر آن شد!     
سوال: نمادین یعنی چی؟    
تداعی: مثلاً در مورد حوادث اخیر ایران دیالوگ‌های جدیدی مطرح شده است که سابقاً نمادین نشده بود! در دل مکالمات جدید تعتی مطرح و آشکار می‌شود که برای طرفین نمود کلامی نداشت. همین که در مورد امری که سابقاً منکر می‌شدند در حال کلام هستند، حتی اگر با آن مخالفت کنند،  برای نمادین شدن کافی است!    
برای تغییرات نمادین زمان لازم است، هر چقدر زمان برای دیالوگ‌های جدید و بحث‌‌برانگیر طولانی‌تر باشد امکان تغییرات عمیق‌تر فراهم می‌شود، از این رو انقلاب‌های زودهنگام خطرناک‌اند و منجر به واپس‌زدن یکی از طرفین می‌شود!    
تغییرات نمادین در یک پروسه طولانی اساس روانکاوی است، هر چند چنین زمانی وماً خطی نیست!    
گرچه آشکار شدن تعت در طولانی مدت برای طرفین وحشتناک است ولی دوام کلامی آن باعث می‌شود تا طرفین به یک نقطه‌ مشترکی برای شنیدن همدیگر برسند!
تعت از بین رفتنی نیستند و حتی در نهانی هم ادامه‌دار خواهند بود فقط زمانی که آشکار نمی‌شوند و در کلام جاری نمی‌شوند، بصورت سمپتوماتیک مخلّ فعالیت هر دو طرف می‌شوند! از این رو ثبات و آرامش ظاهری چه به لحاظ علمی و چه به لحاظ ی نشانه مثبتی نیست! وجود یک پارادایم غالب با وجود ایجاد آرامش ظاهری می‌تواند عاملی در انکار وقایع نهانی باشد! کما اینکه نمادین شدن نسبیت انیشتین، آرامش ظاهری پارادایم ماقبل خود را فرو ریخت.
سوال: گفتید تغییرات نمادین نیاز به زمان طولانی دارد و اساس روانکاوی همین است؟ پس چرا در خود روانکاوی چنین انقلاب‌هایی حداقل در چند سال اخیر رخ نمی‌دهد؟!
تداعی: گرچه تعداد روانکاوان رسمی/قانونی در جهان امروز زیاد است ولی صرف اطلاق لغت رسمی/قانونی دال بر تغییرات نمادین نیست! چنین انتساب‌هایی همان اطلاق معنایی است،
روانکاو بر حدوث خود تکیه دارد! نام نهادن خود به عنوان یک روانکاو، آن هم براساس مدرک و دانش پیشین یک حماقت است!

سوال: توهمات در دلیریوم از جمله نشانه‌های آن است، آیا این توهم‌ها واقعی‌اند یا در اثر بیماری به وجود آمده است؟
تداعی: گرچه این بیماری ریشه در تحلیل مغز دارد ولی آنچه در ابتدا تحلیل می‌رود بازداری‌هایی قشر تازه مخ است، گویی آنچه از دست می‌رود باعث آشکار شدن تعتی می‌شود که فرد عمری در حال پوشاندن آنها است، از این رو هجوم آنها بسان توهم و هذیان می‌نماید!

سوال: چرا فردی به طور غیرعمدی انجام کارها را به تأخیر می‌اندازد و اهمال‌کار است؟

تداعی: فردی را در نظر بگیرید که از قبل از تولد برایش کلی برنامه ریختند و آرزوهای زیادی دارند. بعد از تولد درواقع به او این پیغام را می‌دهند که آن چیزهایی که می‌خواهی مهم نیست و فقط خواسته‌های ما مهم هستند و بین این دو حالت تعارض به وجود می‌آید. بعد از مدتی آن چیزی که "من" می‌خواهم فراموش می‌‎شود. . مثلاً فردی می‌گفت مادرم وسواسی بود و همیشه از من می‌خواست لباس‌هایم را جمع کنم و منظم باشم اما من از این رفتار مادرم خوشم نمی‌آمد اما الان دقیقاً همان رفتار مادرم را در ارتباط با همسرم و فرزندم دارم و از کنترلم خارج است! از این رو بخشی از امیال انسان همیشه به تعویق می‌افتد.
زمانی که از خیلی چیزها محدود بشوی، در پیاده شدن آن برای دیگری هم اختلال ایجاد خواهی کرد؛ "دیگی که برای من نجوشد، سر سگ در آن بجوشد؛" حتی اگر آن دیگری بچه یا همسرت باشد!
بچه در زمان خودش حتی از قواعد هم لذت می‌برد؛ مثلاً زمانی برای دستشویی کردن می‌خواهد از روی تقلید و بازی همان کاری را بکند که والدین انجام می‌دهند ولی والدین آن روالی که در مورد خودشان طی شده است را روی بچه‌ پیاده می‌کنند با این استدلال که هنوز توانایی نداری و خودتت را کثیف می‌کنی»، لذت کودک را به تعویق می‌اندازند و کودک هم یاد می‌گیرد به جای لذت از اعمالش، از به تعویق انداختن اعمالش لذت ببرد! و این فاصله مانع نمادسازی هم می‌شود!
آنچه به آیین بدل شود تعویقی و زجرآور است؛ مثل اینکه عرفان بدل به یک رفتار آیینی شود!
در چنین حالتی هیجانات ساختگی است مثل وسواسی که خنده‌اش فرماله! از این رو اکثریت وسواس‌اند حتی اگر علائم وسواسی در ظاهر نباشند.
درمانی که تکیه بر عشق نداشته باشد، تعویقی عمل می‌کند.

سوال: در مورد تفاوت containing بیون و holding وینی‌کات در فضای درمان بگویید.
تداعی: نقطه مشترک آنها در این است که بودن مادر را تکیه‌گاهی برای تحول سوژه در جهت اطمینان به خودش می‌دانند!
وینیکات صرف خوب بودن مادر و بیون ترجمه کودک توسط مادر را مهم‌تر می‌داند! همان امر از پیش تعیین شده خوب بودن!
چنین خیالی در مورد یک ابژه انسانی قابل تصور است تا یک سوژه انسانی! با همین خیال و تصور است که تمام اشکال و جزئیات جلسات درمانی پیشاپیش به تصویر کشیده می‌شود!

سوال: اینکه می‌گویند پرسش هیستریک این است که "مرد هستم یا زن" و پرسش وسواسی این است که "زنده هستم یا مرده" یعنی چه؟
تداعی: در توضیح سوال مربوط به اهمال‌کاری توضیح دادم که فردی که بی‌خیال خودش می‌شود، کم کم از دنیای بیرون چیزهایی می‌گیرد و انبار می‌کند.، مثلاً خود شماها جلسه اول نگران بودید که مسیر جلسات مشخص شود؛ این یک درخواست وسواسی بود! یک مخزن گُه که نمی‌خواهد تخلیه شود و فقط جمع می‌کند و محتوایی که مرده است را انبار می‌کند؛ هر چیزی که بوی زندگی دهد از آن فراری است! یک فضای تکراری و مردگی. از این رو وسواس مابین مردگی و زندگی است؛ تردیدی که می‌تواند به بدگمانی پارانوئیدی هم بدل شود!
هیستریک مدام در حال دور ریختن محتوای انباشت شده است، گویی برای تهی کردن مرد/مردگی مدام در راه دستشویی هستند! تا زایشی در زن/زندگی باشند!
برای همین است که هیستریک‌ها عاملی در جهت ابداع و تحولات هستند، شاید بگویید پس چرا اکثراً انقلاب‌ها به نام مردها ثبت می‌شود؟! آنها یا ساختار هیستریک/نه دارند یا زن علت پنهانی چنین ساختاری است!

ممکن است سوال شود، عیب و ایراد یک هیستریک چیست؟
هیستریک دربند خط زدن مرد است، به همین دلیل مابین زن یا مرد بودن مردد است!
گرچه یک وسواسی جرأت پرسیدن ندارد ولی به شکل سمپتوماتیک در اعتراض است!
سوال: چگونه ساختار ذهنی یک فرد هیستریک می‌شود؟ من در مقطعی، بعد از فوت یکی، در راه رفتن مشکل پیدا کردم ولی بعداً حل شد.
تداعی: نمی‌دانم چرا آن اتفاق برایتان افتاد. باید در یک پروسه درمانی در مورد آن تداعی کنید تا مشخص شود ولی سمپتوم‌های یک هیستریک تا زمانی که رمزگشایی نشوند تکرار می‌شوند و خودبه‌خود حل نمی‌شود بلکه پیچیده‌تر شده تا قابل شناسایی نباشند!
راه خلاصی از وسواس حرکت به موضع هیستریک است و راه خلاصی از هیستری حرکت به موضع تداعی آزاد/روانکاوی است!
وقتی یک سواسی سراغ درمان می‌آید در موضع ابژه می‌گوید "راه حل بده" هرچند با همانی که می‌گیرد هم مشکل دارد! مرده بودن مادر/درمانگر عاملی در درجا زدن فرد وسواسی است.
یک هیستریک می‌آید تا درمان را هم زیر سوال ببرد و اگر درمانگر وسواسی باشد در مقابل یک بیمار هیستریک خیلی زود فرو می‌ریزد! ولی در تداعی‌آزاد/روانکاوی جنگ با خود را خاتمه می‌دهد!

 

 


سوال: جایی در مورد ساحت تقابل گفتید، فضای تقابلی چیست؟
پاسخ: تقابل یعنی خود انسان پر از تناقض و تعارض است. در مورد هر چیزی درون خود می‌توانید این تقابل را احساس کنید. همین آمدن به کلاس را نگاه کنید، ممکن است یک بخشی از وجودتان همراه با کلاس نباشد و فقط بخشی از آن اینجا باشد.
بعضی از تقابل‌ها سطحی و ظاهری هستند. در رابطه با رویکردها هم بعضی از آنها واقعی‌اند و بعضی دیگر ساختگی و فقط کلمات را تغییر می‌دهند. مثلاً در همین حوزه رشد رویکردهای مختلفی وجود دارد که بعضی از آنها خیلی قوی و واقعی هستند. به عنوان مثال سیستم تربیتی_آموزشی یا پروسه رشد رفتارگرایان هم عمیق و قوی است و هم با ما عجین‌تر است ولی بعضی از رویکردها فقط نامشان عوض شده درحالیکه از همان یافته‌های رویکردهای دیگر با کلمات و ادبیات متفاوت استفاده می‌کنند.
زمانی که می‌خواهید تقابل‌ها را حذف کنید مسأله‌ساز است؛ مثلا کودک در مورد حس‌هایش با پدر، مادر یا یکی از اعضای خانواده صحبت می‌کند. ممکن است در مورد حس تنفر یا انزجارش حرف بزند و بگوید از خواهرم خوشم نمی‌آید» و با این واکنش مواجه شود: او خواهرت است و باید دوستش داشته باشی.» اینجا شما به فرد یاد می‌دهید که خیلی از تقابل‌ها را باید حذف و کتمان کنی و کودک رفته رفته تصوری در مورد خواهرش پیدا می‌کند که با واقعیت همخوان نیست؛ یعنی ممکن است حتی وقتی ناراحت است وانمود کند که خواهرش را خیلی دوست دارد و برای اینکه احساس واقعی‌اش را پنهان کند مجبور می‌شود در همین حس ساختگی‌ای که ایجاد شده، غلو کند و حتی به مرور دچار اضطراب و تعارض شدیدتر، لکنت و مشکلات دیگر شود.
ممکن است به فردی خیلی اظهار علاقه کنید درحالیکه اصلا نیازی نیست ولی این کار را می‌کنید. چون طی سال‌های رشد و تحولمان یاد گرفتیم همیشه پنهان‌کاری کنیم. البته اغلب در حیوانات چنین چیزی نیست؛ شاید یک حیوانی از بچه‌اش ناراحت شود و تا حد مرگ او را بزند یا از خود دور کند اما درمورد انسان اینطور نیست چون کلمات  بر ما تسلط دارد. گاهی افراد از فرزند یا همسرشان ناراحتی هستند ولی برعکس آن را نشان می‌دهند؛ حتی جرأت ندارند احساس واقعی‌شان را به خودشان بگویند. بنابراین بسیاری از تقابل‌ها در اکثر مواقع ساختگی هستند.
سوال: کار متخصص روان در پروسه درمان با تقابل‌ها چگونه است؟
پاسخ: این که تقابل‌های ساختگی را شناسایی کنید تا فرد با واقعیت‌ها روبرو شود.
ممکن است فرد بگوید چرا باید با واقعیت‌ها روبرو شویم» یا اعتماد به نفس ندارم» و برود سراغ روش‌هایی که چند جلسه به او آموزش بدهند که خودت را دوست داشته باش»، حرف‌های خوب به خودت بگو» و . اما تا زمانی که فرد یک بخشی از وجودش را انکار می‌کند، هر چقدر هم این کارها را انجام دهد،  فایده‌ای ندارد!
دانشجویی را در نظر بگیرید که از استادش بدش می‌آید و پروسه تربیتی‌اش اینطور بوده که هرگز نباید به مراجع‌قدرت اعتراض کند. این فرد در کلاس دچار اضطراب می‌شود و خودش هم متوجه نیست. بعد به چنین فردی می‌گویند تو اعتماد به نفس نداری» و خودش هم می‌گوید من اصلاً نمی‌توانم در کلاس صحبت کنم» و شرکت در کلاس‌های افزایش اعتماد به نفس را پیشنهاد می‌دهند. اما فرد بعد از گذراندن این کلاس‌ها باز هم در حضور استاد دچار اضطراب می‌شود. در حالیکه این فرد ابتدا باید آن خشم و نفرتی که نسبت به استادش دارد را ببیند بتواند درباره آنها صحبت کند. مثلا اگر از نوع درس دادن استاد خوشش نمی‌آید، آن را با یک ادبیاتی نمادین کند که هم حق و حقوق‌اش تأمین شود و هم اگر استاد به حریم او ی کرده، عقب‌نشینی کند.
تا زمانی که فرد ابعاد مختلف خودش را نتواند تحمل کند، نمی‌تواند به آن کلام بدهد و مسأله ساز می‌شود. ما ابعاد ارتباطی‌ای که در خانواده داریم را در جامعه اجرا می‌کنیم. یعنی اگر در خانواده مجاز نیستید به خواهر یا برادرتان اعتراض کنید، در جامعه هم همینطور هستید و دچار اضطراب وتنش می‌شوی؛ این یعنی تقابل. تقابل یعنی چیزهایی که ممکن است با بخش‌های دیگر از وجودت همخوان نباشد. یعنی شما چیزهایی دارید که از بابتی خواستنی و دوست‌داشتنی نیستند یا با سنجه‌های شما در دنیای بیرونی همخوانی ندارد. در جامعه کنونی هرچقدر با ابعاد مختلف وجودی‌تان ارتباط داشته باشید با بخشی از دنیای بیرونی دچار مشکل می‌شوید.
سوال: آیا رویکرد تحلیلی انتها دارد؟ نقطه‌ای هست که بگوییم اینجا تمام شد یا هر چقدر پیش می‌رویم باز هم ادامه دارد؟ آیا در نهایت می‌شود جمع‌بندی کرد؟
پاسخ: مگر آدمی انتها دارد؟! روانکاوی قابل جمع‌بندی، خلاصه کردن و توضیح دادن نیست و هر کسی این کار را بکند، خودش را حدود داده است!
روانکاوی تنها همان اتفاقی است که بین آنالیزان و آنالیست می‌افتد. با اینکه در موردش نظریه‌پردازی می‌کنند، و ایده می‌دهند، ولی آن چیزی که اتفاق می‌افتد یک امر ناخودآگاه است که از همان فضا شروع می‌شود! ولی برون از خود را هم فرا می‌گیرد!
سوال: در خانواده‌ای چند کودک با تفاوت سنی یک تا دو سال هست، یکی از این کودکان ADHD یا مشکل رفتاری دارد. چطوری می‌شود تأثیری که این کودک روی خواهر یا برادرش دارد را کنترل کنیم؟ چون بچه‌ها از یکدیگر تأثیر می‌پذیرند؟
پاسخ: در یک خانواده باید سمپتوم را از علت سمپتوم تمیز بدهید. علت در همان فضای زیستی، اجتماعی، فرهنگی است که فرد مبتلا به ADHD شده است. بچه‌های دیگر هم تحت تأثیر آن فضا بوده‌اند اگرچه یکی از آنها دچار ADHD شده و بقیه نشدند. اضطراب ویژگی‌ای است که در همه سمپتوم‌ها هست؛ در بعضی آشکار و در برخی دیگر پنهان است. به همین دلیل بروز و ظهورش در این فرد اینطور بوده است در واقع ممکن است سایر خواهر و برادرها هم داشته باشند ولی نوع بروز و ظهورش متفاوت باشد؛ یکی تیک یا وسواس داشته باشد یا بچه دیگر کمال‌گرایی افراطی در درس خواندن داشته باشد. پس خود آن سمپتوم نمی‌تواند روی بقیه تأثیرگذار باشد ولی آن علت‌ها هستند که باعث شدند فرد دچار ADHD شود. مثلاً یکی از علت‌های مؤثر در ADHD پدر یا مادر وسواسی است. وسواسی‌ها معمولاً حدود و قواعد خیلی سفت وسختی دارند و اغلب بچه‌ها در ارتباط با ساختارهای وسواسی از خود لجبازی نشان می‌دهند، ADHD هم ازبابتی یک نوع لجبازی است. گاهی شما نمی‌توانید تشخیص دهید ممکن است کودک از هوش زیاد است که نمی‌تواند در کلاس بند شود.
در حوزه درمان ADHD خیلی مهم است که پیدا کنید فرد در چه زمینه‌هایی علاقه یا اشتیاق دارد یا می‌تواند تمرکز بیشتری داشته باشد تا از همان جا هم خیلی چیزها به او آموزش دهید. مثلاً بچه‌ای که اصلاً به درس توجه و تمرکز ندارد ممکن است در بازی‌های کامپیوتری حرفه‌ای باشد پس باید از همان حوزه ورود کنید، ببینید چه نوع بازی‌هایی را دوست دارد و با استفاده از همان روش، مسائل درسی را نیز به او یاد بدهید. بچه‌ای که به بازی‌های بزن بزن علاقه دارد، باید ببینید به‌طور مجازی دوست دارد یا واقعی هم بزن بزن را دوست دارد، از همان کانال ورود کنید تا فرد اضطراب درونی خود را نمادین سازد!
سوال: مادری که مداخله‌گر است چگونه می‌تواند فرزندش را از روند طبیعی خارج کند؟
پاسخ: کودکی که از روند طبیعی خودش خارج شود یعنی دیگر بر اساس کنجکاوی‌های خودش حرکت نکند؛ این کودک خود به خود دست می‌گذارد روی چیزهایی که پدر و مادر علاقه دارند. اگر پدر و مادر به درس علاقه داشته باشند، او هم دقیقاً همان جا تمرکز ندارد. به خاطر همین اگر بخواهید مداخله کنید یک بخش رفتاری است و یک بخش هم خانواده است. در ارتباط با این کودک هم اگر بخواهید جداگانه کار درمانی انجام دهید، قاعدتاً این پروسه خیلی طولانی خواهد بود. لازم است پروسه‌ای را طی کنید که بر اساس کنجکاوی بچه باشد چون چیزی که در فرد مرده است، همان اشتیاق و کنجکاوی فرد است.
مراجعی که ریتالین و داروهای کنترل کننده اضطراب مصرف می‌کرد و مادرش می‌گفت این بچه قبل از اینکه مدرسه برود، خیلی از اسباب‌بازی‌هایش را خودش می‌ساخت ولی موقعی که رفت مدرسه و همزمان تحت درمان دارویی قرار گرفت دیگر خلاقیت‌های سابق را ندارد، همان بچه امروز ماشینی شده که لازم است هدایتش کنند، یعنی هیچ خلاقیتی از خودش نشان نمی‌دهد. بنابراین در ارتباط به ADHD خود سمپتوم نمی‌تواند تأثیرگذار باشد ولی علت‌های به وجود آورنده آن، از جمله شرایط تربیتی و خود مادر می‌توانند روی بچه‌های دیگر تأثیر بگذارد.
سوال: سوژگی چیست؟
پاسخ: یعنی همان کنجکاوی با وجود تنش‌ها، دردها و اذیت‌ها. یعنی سؤال می پرسی و دنبال پاسخش می‌روی تا ببینی حقیقت چیست؛ چیزی که هم در دنیای بیرون و هم درون‌تان نمود دارد. در ارتباط با سیستم تربیتی هم همینطور است؛ اگر نوع تربیت فرد به گونه‌ای باشد که فضا را می‌بندد، حتماً مسأله‌ای وجود دارد حالا چه در فضای دموکراتیک باشد چه استبدادی.
در خانواده هم همینطور است؛ خانواده‌ای که اجازه کلام می‌دهد، حتی با هم می‌جنگند یادعوا می‌کنند. در واقع دعوا اصلاً بد نیست، ممکن است به هم دشنام بدهند اما تا می‌آیند همدیگر را بزنند یکی اینجا مداخله کند. چنین خانواده‌ای ممکن است در بعضی آیتم‌ها دچار مشکل نشود ولی خانواده‌ای که آرام هستند و هیچ وقت به هم اعتراض نمی‌کنند، می‌بینید بیماری در این خانواده بیشتر از خانواده‌ای است که با هم دعوا می‌کردند. معمولاً بیماری در خانواده‌ای که خیلی خفه است و ظاهراً آرام هستند، بیشتر است و سمپتوم‌ها پیچیده‌تر و مشکل‌دارتر است. مثلاً ممکن است در این خانواده‌ها سایکوتیک‌های نهفته بیشتر باشد.
سوال: برخی افراد به راحتی اعتراض نمی‌کنند یا نسبت به هر چیزی نظرشان را نمی‌گویند آیا در این افراد هم چنین چیزی مصداق دارد؟
پاسخ: زمانی هست که فرد لکنت دارد و نمی‌تواند خوب صحبت کند ولی حرفش را می‌گوید و منظورش را می‌رساند. اما زمانی هم هست که حرف می‌زند ولی انگار اصلا حرف خودش نیست و حرف دیگران را تکرار می‌کند نه حرفی که عمیقاً خودش آن را لمس کرده یا مربوط به خودش است. بنابراین آن حرف چه گفتمان باشد چه اعتراض، بستگی به این دارد که چقدر راوی آن درون خود شخص است؛ چنین حرفی که اگر بیاید بیرون، کمک کننده است و می‌تواند باعث شود یک موضوع یا مسأله‌ای که هیچکس تا قبل از آن توجه نکرده بود، حل شود.
خیلی از شعارهایی که عمومیت پیدا می‌کنند شعارهایی هستند که خیلی از آدم‌ها، موافقان یا مخالفان را دستکاری می‌کنند اما وقتی عمومیت پیدا می‌کنند باعث نادیده گرفتن سوژه‌ها می‌شوند. بنابراین تا یک جایی جواب می‌دهد و از یک جایی به بعد دیگر جواب نمی‌دهد. خیلی مهم است که سوژه‌ها به خودی خود مسائل خاص خودشان را نمادین کنند. ممکن است خیلی مواقع بگویید چطور شد این سیستم آمد و حکومت را در دست گرفت.» قطعاً زمانی این کلمات  که نمادین شده‌اند بخشی از مسائل را روایت می‌کرد که توانست خیلی‌ها را با خودش همراه کند. در تمام دنیا همینطوری است. حالا ممکن است فضای نمادین آن موقع، الان کار نکند و راوی همه ما نباشد اما یک زمانی کار می‌کرد. در مورد دنیای آینده هم همینطور است.
کار روانکاوی این است که سمپتوم‌هایی که دارید را نمادین کنید تا شما را روایت کند. بچه‌ای را در نظر بگیرید که ناگهان دست و پایش می‌لرزد یا دچار یک تیک عصبی می‌شود؛ یعنی گفتمان این بچه راوی همه ابعاد وجودش نیست و باید بتواند بخش‌هایی در درونش را که خواسته یا ناخواسته پنهان می‌کند، روایت کند. حالا ممکن است بگویید حرفی که فلانی گفت مهم نبود وهمیشه همینطور بوده که معما چون حل شود، آسان شود.» حالا چرا آسان می‌شود؟ چون درون شما هم بوده فقط نمی‌توانستید آن را نمادین کنید. در طول تاریخ گاهی صدها سال طول کشیده تا یک جمله بیرون بیاید و نمادین شود. معمولاً نمادین شدن ربطی به ترس‌های بیرونی ندارد و بیشتر ناشی از ترس‌های درونی است؛ یعنی اینگونه نیست که بدانید و نگویید. جایی که آدم‌ها چیزهایی را می‌دانند ولی نمی‌توانند بگویند، ترس حاکم است. اما برخی همان حرف‌ها را می‌گویند. ممکن است به زندان هم بروند ولی حرفشان را گفته‌اند و ثبت هم شده است.
وقتی این فضای نمادینی که الان همه ما با آن درگیر هستیم جوابگو نیست احتمالاً نیاز به فضای نمادین بیشتری هست و باید حرف‌هایی بیرون بیاید که بخشی از مسائل ناگفته را روایت کند تا این فرایند به شکلی دیگر باشد. در سیستم خانوادگی هم همینطور است؛ مثلاً یک خانواده در جلسات خانواده درمانی یا زوج درمانی سی جلسه می‌آیند و همه چیزشان را می‌گویند ولی مسائل حل نمی‌شود. چون گفتن» تا یک جایی کمک کننده است و از یک جایی نیاز است که آن چیزهای گفته نشده را نمادین کنند.
فرض کنید یکی از اعضای خانواده خیانت می‌کند، فرد تعهد می‌دهد که دیگر خیانت نکند و هر دو طرف همه چیز را در همان جلسه اول می‌گویند و قاعدتاً باید مسائل حل شود اما فرد دوباره خیانت می‌کند. زیرا فردی که می‌گوید خیانت کرده است، فقط یک بخشی را گفته و شاید به طور مثال میل دارد طرف مقابلش را دستکاری کند که خیانت می‌کند و لذت‌هایی هم باشد که خودش هم آگاه نیست. مثلا ممکن است فرد احساس کند رابطه جنسی‌اش فراتر از یک رابطه و یک مسأله جسمی است و درواقع این خیانت کردن نقش کنترل را دارد. چیزی که با آن می‌تواند طرف مقابل را تحقیر یا اذیت کند. اینجا اگر بخواهید کاری کنید باید روی میل فرد به اذیت، تحقیر و دستکاری کردن طرف مقابل کار کنید. فرد باید تداعی‌هایی کند که هیچ وقت نکرده. از این رو گفتمان قبلی تا یک جایی کمک کننده است و باید گفتمانی بالا بیاید که فرد قبلاً درموردش صحبت نکرده است.
سوال: من معلم هستم و وقتی به دانش‌آموزان فضا می‌دهم تا درباره آن صحبت کنند بیشتر می‌گویند دیگران یا والدین ما را درک نمی‌کنند و اصلاً چرا باید صحبت کنیم. خانواده‌ها هم می‌گویند بچه‌ها نمی‌فهمند ودرک نمی‌کنند. چطور می‌شود به بچه‌ها گفت که حرف‌هایشان را بگویند و امتناع نکنند و این گفتمان را شکل داد؟
پاسخ: یکی از دلایلش این است که در سیستم تربیتی دهه شصت، فضای کنترل، منع و ناکامی زیاد بود. در دهه‌های بعدی انگار چیزهایی که ما به آنها نرسیدیم و آرزوی ما بود را انگار خواستیم بچه‌های ما برآورده کنند. از لحاظ ساختار تحول بشری این نوع سیستم کارکرد زمان‌شناختی دارد. انگار این بچه‌ها باید چیزهایی که نمی‌توانستیم بیان کنیم را بیان می‌کردند. بچه‌ای که می‌گوید مرا درک نمی‌کنند اتفاقا می‌گوید من نمی‌خواهم دیگران را درک کنم.» غالب دهه شصتی‌ها اینطور بودند که بیشتر در ذهن دیگران هستند؛ مثلاً نگران‌اند دیگران از حرف‌هایشان ناراحت شوند یا می‌خواهند دیگری را هم لحاظ کنند. ولی در نسل جدید من» اولویت دارد تا دیگری. از این رو بچه‌ای که می‌گوید مرا درک نمی‌کنند انگار به صورت ناخودآگاه می‌گوید من اصلاً دوست ندارم دیگران را درک کنم» و ممنوعیت‌ها را نیز نمی‌پذیرند.
انگار آن نه» که برای ما درونی شده و خیلی کار می‌کرد برای اینها کار نمی‌کند. نه اینکه تقصیرآنها باشد بلکه یک بخشی از آن از خود ما است؛ یعنی ما خواستیم که اینگونه باشد و نسل قبلی خواسته که این طور باشد. دهه نودی‌ها حتی رادیکال‌تر از دهه هشتادی‌ها هستند و به همین دلیل می‌گوید مرا درک نمی‌کنند. در فضای درمان هم اگر کسی آمد و گفت کسی مرا درک نمی‌کند اتفاقاً حرفش این است که خیلی علاقه ندارد دیگری را لحاظ کند. در ارتباط با اینها باید بسیار آرام و آهسته پیش برویم. همان جلسه اول نمی‌توانید مداخله و نصیحت کنید چون قبول نمی‌کنند. باید رفتار و ارتباط با اینها از بابتی شبیه رفتار با سایکوتیک‌ها باشد؛ اگر سایکوتیک‌ها را موعظه کنید یا بخواهید مداخله کنید واکنش نشان می‌دهند. در ارتباط با این بچه‌ها باید به تدریج پیش بروید؛ مثلاً شما که معلم هستید باید فضا بدهید ولی یک جایی هم قطع کنید.
در جلسه درمان سایکوتیک‌ها باید مداخله از طریق زمان و هزینه باشد و مثلاً اگر زمان جلسه نیم ساعت است، اینها شروع می‌کنند به اصرار کردن که نیم ساعت برای ما کافی نیست و می‌خواهیم بیشتر صحبت کنیم.» می‌گوییم نمی‌شود و همان نیم ساعت». اینجا اجازه دادید صحبت کند ولی انقطاع با زمان است و در رابطه با زمان باید سفت وسخت باشید.
درمان-جویی که سن‌اش بالا است و می‌گفت دیگران من را درک نمی‌کنند.» بعد از چند جلسه که ظاهراً خیلی هم مشتاق است برای حرف زدن، جلسه آخر طوری صحبت ‌کرد که گفتم انگار دوست نداری صحبت کنی» و گفت نه، دوست ندارم، دیگر چیزی بالا نمی‌آید»، همان جا جلسه را قطع کردم. وقتی می‌گوید دیگر حرفی ندارم»، یعنی باید بیایی در خدمت من و کمک کنی تا حرف بزنم» و شما با قطع کردن جلسه درواقع می‌گویید نه، من این کار را نمی‌کنم». بعضی مواقع خود فرد هم بخواهد صحبت کند دیگر اذیت می‌شود و نیاز دارد شما ورود کنید و به او خدمت کنید ولی این کار را نباید انجام داد. در ارتباط با بچه‌ها هم باید به آنها فضا بدهید ولی کم کم نه» را هم اضافه کنید تا بتواند قطع کند. همان درمان-جو بعد ازاینکه جلسه تمام شد پیام داد و گفت فکر کنم ناراحت شدید» که پاسخ دادم اگر خواستی در جلسه در موردش صحبت می‌کنید» یعنی اگر حرفی داری نمی‌توانی پیام بدهی و در مورد چیزهایی که به ذهنت می‌آید باید در جلسه درمان حرف بزنی!
در ارتباط با بچه‌ها اگر در جایگاه موعظه‌گر عمل کنید، نمی‌پذیرد. نظر فلسفی هگل را بخوانید، او می‌گوید اگر چیزی در زمانی حاکم است، برای آن زمان ضرورت دارد.» بنابراین مسائلی که در هر زمانی وجود دارند، اتفاقاً کارکرد دارند ولی اگر بخواهید همان ارتباطی که با سیستم ارتباطی خودتان گرفتید با آنها بگیرید، رابطه با آنها قطع می‌شود. پس باید به آنها فضا بدهید اما کم کم محدود کنید تا بتوانند هم کلام کنند و هم وارد فضای بیرون از خودشان شوند.
سوال: آیا می‌توان از طریق بازی‌درمانی و بازی‌هایی که دوست دارند با آنها ارتباط گرفت و از آن طریق حرف‌هایمان به آنها بگوییم؟
پاسخ: در ارتباط با بچه‌ها راهی ندارید جز اینکه از طریق بازی ارتباط بگیرید. اتفاقاً خاصیت بازی‌های نمادین این است که در فضای نمادین می‌توان بهتر یک فرد را درک کرد و حرف‌هایی که یک بچه امروزی می‌گوید خیلی نمادین‌تر هم هست. اما ممکن است دیگری را چون دشمن تو است نتوانی درک کنی.
به طور مثال این طرفی‌ها می‌گویند حکومتی‌ها را بلاک کنید، آن طرفی‌ها هم می‌گویند معترض‌ها را بلاک کنید. قاعدتاً اگر بخواهید واقعیت را ببینید باید دیتاهای هر دو طرف را ببینید. آن وقت متوجه می‌شوید که یک طرف را کاملاً انکار می‌کنید و در اطلاعاتتان یک فضای ساختگی ایجاد می‌شود.
مثلا ًبچه‌ای دو تا عروسک دارد، یکی از آنها را نوازش می‌کند و به دستش اشاره می‌کند و می‌گوید این غمگین است. می‌گوییم می‌خواهی در موردش صحبت کنی؟ (حالا این هم پروسه‌ای دارد و شاید لازم باشد متناسب با هر بچه‌ای متفاوت عمل کنید)، کودک می‌گوید این عروسک دوستم است و ناراحت است چون پدرش برایش فلان چیز را نگرفته است.» درواقع این کودک دارد خودش را روایت می‌کند و ممکن است همان رابطه‌ای که خودش با پدرش دارد. بعد می‌بینید عروسک دیگری دارد که با پایش آن را کنار می‌زند و می‌گوید از او بدم می‌آید.» اتفاقاً این کودک می‌خواهد در مورد این عروسک صحبت کند و با او مسأله دارد چون او دشمن‌اش است اما نمی‌تواند این بخش از دیتاهای خودش را ببیند و درک کند تا در مورد آن صحبت کند، ناگفته‌ها نزد همانی است که کنار گذاشته می‌شود!
ممکن است شما به عنوان یک متخصص روان، یک طرفی از این فضایی که الان در کشور حاکم است را خیلی دوست داشته باشید و از یک طرف دیگر هم نفرت داشته باشید اما باید حرف‌های هر دو را بشنوید. ممکن است فردی که دشمن شما است بیاید در اتاق درمان. اتفاقاً همان فردی که دشمن شما است ممکن است دیتاهایی به شما بدهد که خیلی با ارزش و و راوی شما باشد با اینکه شاید از ده حرفی که می‌گوید، نه تا اشتباه باشد ولی یکی از آنها واقعیتی را روایت کند که اتفاقاً به آن نیاز دارید. اینکه با هر دو طرف ارتباط برقرار کنید و دیتاهایشان را ببینید باعث می‌شود که خودتان را به واقع ببینید و متوجه می‌شوید که دیتا‌ها چگونه روی شما تأثیر می‌گذارند و شما را دستکاری می‌کنند و حداقل اینکه از حربه‌های طرف مقابل آگاه می‌شوید. فکر نکنید شما جدا از آنها هستید؛ همان حربه‌هایی که آنها به کار می‌برند به شکل دیگر و یا شاید خطرناک‌تر را هم ممکن است ما به کار ببریم. تازه همان طرفی که دارد دروغ می‌گوید حداقل می‌گوید!
لکان جایی درباره رابطه ارباب و بنده می‌گوید: همین که ارباب تن به اربابی داده یعنی بخش بزرگی از دیتاهایش را زندگی می‌کند.» یعنی همان دروغ‌هایی که ممکن است ما در لوای اخلاق، دانش، علم و ادب و. پنهان کنیم، او آشکارا زندگی می‌کند. از این رو می‌گوید موضع ارباب یک قدم جلوتر است.»  از این رو فکر نکنید دیتاهایی که بیرون از خودتان می‌بینید خیلی از شما دور است؛ در شما هم هست و ممکن است حتی پیچیده‌تر هم باشد. در جلسات درمان هم کار با آدم‌های معمولی سخت‌تر از کار با آنهایی است که دیتاهای آشکار دارند. چون آدم‌های معمولی حربه‌های بسیار پنهانی دارند و از ت‌هایی استفاده می‌کنند که خیلی مشخص نیست. اینها را متوجه نمی‌شوید مگر اینکه خودتان در جلسات درمان باشید. آنجا متوجه می‌شوید اتفاقا چقدر کسانی را که دوستشان داشتید فریب دادید و خودتان هم اصلاً متوجه نشدید.

 


سوال: آیا رویکرد تحلیلی را برای کودکان نیز می‌شود به کار برد؟
پاسخ: زبان بیان کودکان با بزرگسالان متفاوت است. شباهت کودک با بزرگسال این است که هر دو با سمپتوم سراغ درمان می‌روند. سمپتوم همان نشانگان یا نشانه بیماری است. اما تفاوت سمپتوم کودک با سمپتوم بزرگسال در ترجمه است. ترجمه یعنی رمزگشایی سمپتوم چه در موضع درمانجو و چه در موضع درمانگر.
وقتی کودک به شما مراجعه می‌کند قاعدتاً هنوز از لحاظ زبانی تحول لازم را ندارد که بتواند به صورت کامل کلام کند ولی بزرگسال مسلح به زبان است. منظور از محدودیت زبان کودک، یکی تحول زبان است که محتوا و سبک و ساختار زبان را در بر می‌گیرد و دومی بخشی از زبان کودک از طریق بدن و بازی‌اش است.
یک بزرگسال بیشترین ارتباط را از طریق زبان برقرار می‌کند و همین زبان نقطه اتصال بزرگسال با درمانگر است.  ولی چون کودک بخشی از بیانش از طریق بدن و بازی است برای برقراری ارتباط با او باید علاوه بر صحبت‌هایش، بازی و بدنش را نیز رمزگشایی کنید. برای مثال کودکی را در نظر بگیرید که دچار لالی عاطفی یا همان موتیسم  است و در مدرسه یا جمع همسالانش نمی‌تواند حرف بزند. در موتیسم کسی که لال نیست و می‌تواند حرف بزند، به صورت انتخابی در برخی موقعیت‌ها این توانایی را ندارد و صحبت نمی‌کند. قاعدتاً با توجه به سن و تحول زبان، برای رمزگشایی سمپتومی که فرد به خاطر آن مراجعه کرده باید غیر از کلام، از بازی و یا بیان‌های دیگر مثل نقاشی، موسیقی و هم استفاده کنید که هم ارزیابی شود و هم در خلال پروسه ارزیابی، درمان اتفاق بیفتد. ولی اگر این اتفاق در بزرگسال باشد از طریق زبان است که ارتباط می‌گیرید و پروسه درمان را پیش می‌برید.
در پروسه ارزیابی و درمان کودک با استفاده از روش‌های جانبی که بیان کودک از آن طریق است، شما آنها را نمادین می‌کنید. یعنی به کودک کمک می‌کنید به جای نقاشی کشیدن بتواند حرف هم بزند. چون یکی از علت‌هایی که کودکان دچار سمپتوم می‌شوند این است که به جای کلام کردن، به طرق دیگر متوسل می‌شوند. برخی از کودکان از طریق نگه داشتن دستشوشی‌شان یا نخوردن غذا بخشی از مسائل‌شان را بیان می‌کنند. شما باید آن نشانه‌ها را پیدا کنید تا کودک به تدریج از طریق آنها بتواند حرف بزند و کلام کند.
سوال: موقعیت‌هایی که کودک دچار موتیسم می‌شود چه ویژگی‌هایی دارد؟
پاسخ: یک سری نشانه‌ها باید وجود داشته باشند تا تشخیص موتیسم داده شود. شاید شما در ظاهر امر شباهت‌هایی پیدا کنید ولی وماً شرایط یکسان دلیل وجود سمپتوم خاص نیست. ممکن است دو نفر دچار موتیسم باشند ولی با بررسی دقیق مشخص شود دلایل ابتلاء آنها متفاوت است و فقط در ظاهر با هم شباهت دارند. برای همین این تشخیص‌گذاری‌ها نگاهی بسیار ساده‌انگارانه و سطحی به قضایا است. بنابراین در درمان هم نمی‌توانید یک روال ثابت در مورد این دو فرد به کار ببرید زیرا پروسه‌ای که شکل دهنده سمپتوم در فرد است کاملاً متفاوت با فردی دیگر است و نمی‌توان گفت علت‌های ثابت باعث ویژگی‌های مشابه می‌شود. گاهی علت‌هایی که باعث مختل کردن روند رشد یک فرد می‌شود مسبب رشد فردی دیگر است.
اضطراب را به عنوان یک هیجان هم می‌شود در نظر گرفت. هرچند که از نظر تعریف شناسی هیجان، تعریف متفاوتی نسبت به اضطراب دارد ولی وجود یک اضطراب خبر از یک ناشناخته می‌دهد. اضطراب می‌گوید یک چیزی هست که شما نه می‌توانید در موردش حرف بزنید و نه اصلاً می‌دانید چه چیزی هست ولی وجود دارد. پس اضطراب یک راهنما است. اتفاقاً تنها چیزی که شما باید به آن توجه کنید همان اضطراب است. روانشناسان معتقدند اضطراب باید مدیریت یا حذف شود. ولی به اعتقاد روانکاوان اضطراب چراغ راهنما است که نشان می‌دهد فرد درمانجو کلی دیتا دارد؛ دیتای ارزشمندی که نمی‌دانید چیست ولی اگر رمزگشایی و تبدیل به کلمه شوند بخشی از شما را روایت می‌کنند که نادیده گرفته‌اید. اگر چنین نگرشی داشته باشید، با تحقیق و تفحص با خودتان برخورد خواهید کرد نه کنار زدن اضطراب.
اضطراب بیانگر این است که هنوز برای موقعیت و شرایطی که در آن قرار دارید کافی نیستید. یعنی بخشی از وجود‌تان شما را همراهی نمی‌کند؛ برای همین وجود اضطراب از بابتی روایتگر شما است و از بابتی کافی نیست. اگر در موقعیتی اضطراب نداشتید باید به خودتان شک کنید که ممکن است خود واقعی‌تان نباشید. فرض کنید شخص سخنوری با سخنرانی بسیار قوی همه را از خود بی‌خود می‌کند و می‌بینید که اصلاً اضطراب هم ندارد. در اکثر مواقع، این افراد اصلاً راوی خودشان نیستند که اضطراب داشته باشند؛ اگر شخصی راوی خودش باشد همیشه اضطراب دارد چون بخشی از وجود شخص با او همراهی نمی‌کند. افراد اکثراً بخش‌های وجودی خود را کنار می‌زنند و برای اینکه با این بخش‌ها ارتباط برقرار کنند، زمان زیادی لازم دارند. سیستم تربیتی و خود زمان و عوامل مختلف شما را کنار زده است، برای همین اگر واقعاً بخواهید خودتان را روایت کنید اضطراب خواهید داشت. اضطراب به شما می‌گوید بخش بزرگی از وجودتان هست که تبدیل به کلمه نشده ولی وجود دارد. اگر شخصی به مرور خودش را روایت کند، دیگر خودش است و روایتگر افراد دیگر نخواهد بود. چنین شخصی منحصر به فرد خواهد بود و به عبارتی لنگه او وجود ندارد. اگرچه این پروسه، برای اینکه تبدیل به واقع شود، بسیار سخت است.
سوال: آیا می‌توان گفت ترس در فیزیک و جسم است و اضطرب در ذهن و افکار؟
پاسخ: اولاً همین توصیفی که دارید از منظر زیست‌شناسی ارائه می‌دهید از طریق زبان و کلمات است و همیشه زبان واسط بین ما و هر چیز دیگری است پس نمی‌توان زبان را نادیده گرفت. دوماً زبانی که واسط است اگر نتواند روایت کند، در بسیاری از مواقع شما مسائل را اسناد می‌دهید به یه سری چیزهای کلی که به نوعی رفع تکلیف کنید. یعنی اگر نتوانم یک موضوعی را توضیح بدهم آن را ربط می‌دهم به زیست شناسی، ژنتیک، ناخودآگاه و . یعنی از بابتی دارید فرار می‌کنید.
سوال: کدام بخش از این اضطراب به جسم و کدام بخشی به روان مربوط است؟    
پاسخ: فعل و انفعالات فیزیولوژیک وجود دارند ولی اینکه ارتباطشان با روان و زبان چگونه است مشخص نیست یعنی اینکه این ارتباط دوسویه است یا یک سویه هنوز معلوم نیست. به عبارتی مشخص نیست که آیا زبان باعث تشدید اضطراب می‌شود یا اضطراب باعث بوجود آمدن یک سری کلمات می‌شود. اما اینها با هم در تعامل هستند و نمی‌توان از هم تفکیک کرد و مرز مشخصی ندارند. اما آیا شما را نگه می‌دارد یا باعث حرکت‌تان می‌شود؟ مثلاً تعامل بین شاگرد و استاد باعث ایجاد سؤال می‌شود یا ذهن شاگرد بسته می‌شود؟ خاصیت اضطرب همین است! اگر به حرف اضطراب گوش کنید همیشه باعث حرکت شما می‌شود حالا چه آن را به فیزیولوژی ربط بدهیم چه به زبان زیرا وقتی ترجمه می‌شود داستان متفاوت می‌گردد. وقتی شروع به تعریف هر اضطرابی کنید، رنگ و بوی آن اضطراب متفاوت می‌شود و ارتباط شما با آن تغییر می‌کند. اضطراب با دارو هم کنترل می‌شود ولی اگر دارو حذف شود چه می‌شود؟
سوال: آیا پروسه تحولی فرد در ارتباط با اضطرب نقش دارد؟
پاسخ: بچه ها در مسیر رشد کنجکاو هستند و به هر جایی سرک می‌کشند، به هر چیز ممنوعه‌ای دست می‌زنند و آن بخشی که در جستجو هست، با آن دردها، اضطراب‌ها و چیزهای نامشخص روبرو می‌شود. کودک همیشه در حال کشف است ولی این دنیای اطراف است که با واکنش‌هایش او را منع می‌کند، برایش سد ایجاد می‌کند، کودک را می‌ترساند و جدا می‌کند. این باعث می‌شود از هر چیز مبهم و اضطراب‌زایی دوری کند چون او را به هم می‌ریزد. او سعی می‌کند آنها را سریع از بین ببرد. وقتی شخص در پروسه درمان قرار می‌گیرد رویا زیاد می‌بیند و خوابش به هم می‌ریزد، دیتاهایی که همه‌اش از آنها فرار می‌کرد بالا می‌آیند و شخص آنها را به جلسه تحلیل می‌آورد. آنها اضطراب‌آور و تنش‌زا هستند چون شخص همیشه آنها را پس زده و از آنها فرار کرده اما اینها در مسیر تحول و رشد بسیار کمک کننده خواهند بود.
سوال: کسی که استرس ناشی از اضطراب دارد باید به روانشناس مراجعه کند یا روانپزشک؟ فرق بین این دو چیست؟
پاسخ: این سؤال بستگی به خیلی چیزها دارد. از یک منظر به فردی که در جستجوی درمان است بستگی دارد که می‌خواهد با آن سمپتومش چه کار کند، کجای کار است، مشکل‌اش را بیرونی می‌داند یا درونی و .، نوع ارتباط او با سمپتومش خیلی مهم است. اگر فرد عامل سمپتومش را یک عامل بیرونی می‌داند و هدفش این است که این اضطراب از بین برود و آرام شود، ممکن است در مرحله اول دنبال دارو برود یا روانشناس‌هایی که راه حل می‌دهند تا در نهایت بتواند با موقعیت و شرایطش سازش پیدا کند. شخصی دیگر ممکن است جستجو کند که این داستان‌ها در درونش از کجا آب می‌خورند و نخواهد به صورت موقتی از آنها خلاص شود و بخواهد داستان اضطراب و حرفی که اضطراب دارد را به طور ریشه‌ای بفهمد. بخواهد بداند چرا مضطرب است؟»، چرا دچار تیک عصبی است؟»، چرا وسواس دارد» و . . برای کشف این سؤالات یک مرحله بالاتر می‌رود که ممکن است نیاز داشته باشد به روانکاو مراجعه کند.
سوال: آیا همه اضطراب‌ها خوب هستند یا برخی خوب‌اند و برخی نه؟
پاسخ: در ارتباط با آدمی و موضع متخصص روان نمی‌توان گفت چه چیزی خوب و چه چیزی بد است یا اینکه اضطراب خوب است یا بد. اگر این سؤال مطرح شد باید بپرسیم با توجه به چه معیاری؟ خیلی از معیارهای روانشناسی معتقدند اضطراب خوب نیست و منظور من از بیان این مسائل در مورد اضطراب این است که بگویم چیزهایی هست که این اضطراب می‌خواهد بیان کند. گفته می‌شود "سمپتوم کلافی از دال‌ها است" که اگر باز شود روایتی است از چیزهایی که تا به حال نشنیده‌اید. حالا این اضطراب می‌تواند تنی یا روان‌تنی باشد یا اضطراب‌هایی که با سمپتوم‌های دیگری می‌آیند. ولی مهم‌ترین مشخصه اضطراب همان نامشخص بودن آن است. در این میان برای اینکه بتوانید با آن سمپتوم کار کنید، نوع موضع‌گیری شما در ارتباط با آن خیلی مهم است.
سوال: منظور از سبک فرزندپروری مقتدرانه چیست؟
پاسخ: با توجه به کتاب‌های روانشناسی چند روش فرزندپروری وجود دارد:
1-    سهل گیرانه
2-    استبدادی
3-    طرد کننده
4-    مقتدرانه یا دموکراتیک
-    در سبک سهل‌گیرانه والدین فرزند را رها می‌کنند و او کاملاً آزاد است و هیچ محدودیت و قوانینی برایش وجود ندارد. کودک در این شرایط هر جا که نیاز داشته باشد ء می‌شود.   
-    در سبک استبدادی منعیات از سوی والدین زیاد است، قوانین بسیار سفت و سخت است و محبت زیادی وجود ندارد.
-    والدین با سبک طرد کننده هم کودک را طرد می‌کنند و هم او را رها می‌کنند. درواقع به محض اینکه توانست کمی روی پای خودش بایستد او را طرد می‌کنند.
-    سبکی که روانشناسی آن را تأیید می‌کند سبک معتدل یا مقتدرانه است. در این سبک هم قوانین وجود دارد و هم محبت، یعنی یک تعادلی بین این دو برقرار است و از طریق استدلال قوانین را آموزش می‌دهند!
نقدهای زیادی به همین سبک اعتدال وارد است: آدمی منطقی نیست! شاید اگر شما آزاد باشید و از دنیای درونی‌تان حرف بزنید، ممکن است از این کلاس متنفر باشید. اگر خیلی آزاد باشید شاید در دنیای درونی‌تان چیزهایی بگذرد که برای خودتان هم قابل درک و پذیرش نباشد. پای استدلال و منطق که روی آن تکیه می‌کنند، می‌لنگد. فکر نکنید اگر با منطق با بچه‌ها برخورد کنید، خیلی خوب تربیت می‌شوند. خیلی مواقع سبک استبدادی از بابتی اخلاقی‌تر است. به طور مثال استاد به شاگردانش می‌گوید فلان کار را حتماً انجام دهید. شاید برخی ناراحت یا عصبانی شوند که استاد زور می‌گوید. در واقع سخت‌گیری استاد باعث می‌شود شاگردان به دیتاهای درونی خودشان دسترسی داشته باشند؛ ناراحتی، خشم و خیلی چیزهای دیگر. روش دیگر این است که استاد با شاگردان گرم بگیرد و با استدلال و منطق بگوید این کار را انجام دهید و شاگردان هم خوشحال باشند. ولی نکته اینجا است که شاگردان در این سبک هم ناراحت می‌شوند فقط به آن ناراحتی دسترسی ندارند. بچه‌های بسیاری از خانواده‌های استدلالی با خودشان روراست نیستند. در این نوع خانواده‌ها کلی چیزهای به دردنخور را با استدلال به خورد بچه داده‌اند و بچه فکر می‌کرد که اینها درست هستند ولی در واقع اینطور نبوده است. در این شرایط بچه از پدر و مادر کلی دلخوری دارد اما به آنها دسترسی ندارد. می‌گوید پدر و مادرم خیر و صلاح مرا می‌خواستند. در سبک استبدادی پدر و مادر میل خودشان را نیز زندگی می‌کنند و از یک سنی به بعد، از بچه تقاضاهای جدی‌تری دارند و وقتی بچه اعتراض می‌کند، می‌گویند تا وقتی با من زندگی می‌کنی باید قوانین من را بپذیری. همین باعث می‌شود بچه به تدریج دنبال استقلال خودش برود.
در خانواده‌های مقتدر، پدر برای اینکه بچه را مجاب کند مدام برای او دلیل و منطق می‌آورد. در این وضعیت دو اتفاق می‌افتد: اول اینکه هم پدر فریب می‌خورد که دارد به نفع بچه کار می‌کند و هم بچه فریب می‌خورد که پدرش به خاطر او این کار را می‌کند. به همین دلیل ظاهراً از دست پدر ناراحت نمی‌شود ولی این مسأله تنها یک بعد از ماجرا است. هم بخشی از وجود پدر می‌داند که دارد بچه را فریب می‌دهد و هم بخشی از وجود بچه به این فریب آگاه است. اصلاً آن اضطرابی که بیرون می‌زند به همین دلیل است؛ هم پدر و هم بچه مضطرب هستند.
در بسیاری از مواقع خودخواهی بهتر از دگرخواهی است. دگرخواهی واقعی خوب است ولی آیا ما به دگرخواهی واقعی رسیدیم؟!
حتی دگرخواهی مادر هم اگر شفاف باشد کلی دیتا درون خود دارد. یعنی قبل از اینکه بچه به دنیا بیاید قرار است هزار تا آرزو سوار بچه شود و بچه باید زندگی نزیسته مادر را زندگی کند!
سوال: اگر ما نتوانیم اضطراب زیست شناختی را تشخیص دهیم آیا می‌توانیم به عنوان درمانگر موفق باشیم و به مراجع کمک کنیم؟
پاسخ: اصولاً در ارزیابی باید به این نکته توجه داشت که آیا درمانجو مشکل جسمی دارد یا نه؟ اگر مشکل جسمی داشته باشد باید به متخصص مربوطه ارجاع داده شود. اگر منظور این است که مسائل زیست‌شناختی رو چطور خودشان را در بدن و جسم نشان می‌دهند، اینها مواردی هستند که در رواندرمانی پویشی در موردشان صحبت می‌شود و البته موضوع جدیدی هم نیست. نقدی که به این رویکردها است، این است که پیشاپیش مشخص و معنی می‌کنند. گفته می‌شود اگر فرد اضطرب را در شانه، گردن، سر و . احساس کرد فلان معانی را دارد. یا مثلاً اگر فرد در صحبت کردن یا ادراکش دچار اختلال شد نشان دهنده این است که بسیار شکننده است. ولی واقعیت این است که نمی‌توان پیشاپیش در مورد روان چیزی گفت. شما در جلسات واقعی درمان متوجه این موارد می‌شوید که هر فردی کاملاً متمایز از فرد دیگر است و فقط باید به او گوش بدهید. وقتی با یک پروتکل از پیش تعیین شده جلو بروید ممکن است همزمان با سفتی شانه‌های فرد، تعداد زیادی از سمپتوم‌های دیگر او را نبینید درحالیکه وجود دارند و کلی اطلاعات را درباره او از دست می‌دهید. مثلاً ممکن است فرد دچار اختلال در تکلم و ادراک هم شده باشد ولی اصلاً آن معانی که در انواع کتاب‌های رواندرمانی کوتاه مدت آمده را نشان ندهد. همه اینها را اولاً در جلسات درمان واقعی می‌شود دید، دوماً افرادی هستند که از این ساختارها خارج شدند، مثل نوابغ. ممکن است همه علائم را در نوابغ ببینید ولی چیزی که بیرون می‌آید اصلاً قابل قیاس با آن چارتی که مشخص کرده‌اند نباشد.
وقتی با یک سوژه انسانی کار می‌کنید همه چیزهای از پیش تعیین شده فرو می‌ریزند مگر اینکه بخواهید ماشینی از آن بیرون بیاورید. البته اینطور نیست که این رویکردها به درد نخورند، اما به درد هر آدمی نمی‌خورند. همانطور که پیش‌تر گفته شد کسی که در جستجوی درمان است مهم است که در کجا قرار دارد. یک فردی شاید بخواهد سمپتوم‌هایش را خفه کند و فرد دیگری تمایل دارد موقتی آرامشان کند. در این صورت معلوم است که این رویکردها جواب می‌دهند و در واقع کار این رویکردها همین است. ولی اگر فردی تمایل دارد بداند در درونش چه می‌گذرد، در این صورت درمانگر هیچ چیزی از قبل نمی‌داند؛ قرار است همراه درمانجو شود و جستجو کند.
سوال: آیا می‌شود از آزمون رورشاخ برای ردیابی نشانه استفاده کرد؟
پاسخ: درست است که به آن آزمون‌های فرافکن می‌گویند و درمانجو چیزی که به ذهنش می‌رسد را می‌نویسد ولی در تفسیرش، پروتکل و ساختار و قالب دارد. یعنی اگر کسی فلان چیزها را گفت نشانه چیزهای مشخصی است. این آزمون هم مثل تست هوش است. آزمون‌های فرافکن گستره‌ای، که آزادی پاسخ‌ها در آن زیاد است و تفسیرها خیلی تفصیلی نیستند، فرد خیلی باز و آزاد است و کنترلی روی دیتاهایی که می‌دهد ندارد. ولی با این وجود اگر عمق این آزمون را ببینید، متوجه می‌شوید که بر اساس تعدادی از ملاک و معیار سنجش می‌کنند. خیلی چیزها برای ما صد در صد شده ولی واقعاً صد در صد نیست مانند هوش.
ما تصور می‌کنیم که تست‌ها کاملاً هوش را می‌سنجند و از هوش طبقه‌بندیِ باهوش، کم‌هوش و متوسط داریم. ولی واقعیت اینطور نیست. کافی است برای کسی که احمق یا کم‌هوش فرض می‌شود، فضایی فراهم کنید که فرد بتواند به تدریج دنیای درونی‌اش را تجربه و نمادین کند. تازه متوجه می‌شوید که داستان آنطور که فکر می‌کردید نیست. خیلی از شماها ممکن است در وجودتان با خود گفته باشید من احمقم.» و وقتی من مرتب می‌پرسم و تکرار می‌کنم که حرف بزنید و سؤال بپرسید، این فکر در شما کار کند. واقعیت این است که اگر بتوانید حرف بزنید، متوجه خواهید شد هر کدام از شما چه دنیای غریبی بر خلاف آن تصور بارزی که در مورد خودتان پیدا کردید، در وجودتان هست. فردی تشخیص اوتیسم گرفته بود و از لحاظ ذهنی هوش او را زیر 90 تخمین زده بودند. اما همین شخص وقتی در پروسه درمان واقعی قرار گرفت از لحاظ زبانی بسیار تفاوت کرد.
برخورد معمول با  اوتیست‌ها  رفتاری است!
نوع دیگر ارتباط با اوتیست‌ها تحولی است؛ مهم‌ترین مسأله اوتیست‌ها این است که با افراد ارتباط برقرار نمی‌کنند. ممکن است با آنها چند ماه روی صندلی بشینید و بدون آنکه ارتباطی صورت بگیرد جلسه تمام شود. بعد از یک یا دو ماه ممکن است یک شیءای را به طرف شما پرت کند و از لحاظ مکانی کمی به شما نزدیک شود. در مرحله بعدی ممکن است چیزی را مستقیم به طرف شما پرت کند. اینها ممکن است آزمایشی از طرف او  باشد تا بداند با چه کسی طرف است. در مرحله بعد ممکن است یک فحش به شما بدهد. البته هر یک از این مراحل ممکن است چند ماه طول بکشد. در مرحله بعدی ممکن است چیزی به طرف شما پرت کند و بگوید آن را به من بده. یعنی از جایی که شما را نمی‌دید، کم کم نزدیک می‌شود. نهایتاً ممکن است بیاید و چیزی به شما بدهد یا از شما بگیرد و اولین ارتباط‌ها را با شما بگیرد. اگر اینطور پیش برود نهایتاً شروع می‌کند به حرف زدن؛ کاری که تا به حال با کسی انجام نمی‌داد.
ممکن است سؤال پیش بیاید که خیلی‌ها تاکنون کنارش بودند، چرا با آنها ارتباط نگرفته است؟ اینجا داستان متفاوت است؛ اینجا شما اول شیء شدید و بعد دارید ارتباط می‌گیرید و آن فرد اوتیستیک خودش به طرف شما آمده نه اینکه شما به طرفش بروید. در این آهسته آهسته آمدن هم ترسش می‌ریزد و ارتباط می‌گیرد. مهم‌ترین مسأله این است که نهایتاً دنیای درونش را نمادین می‌کند. در بقیه رویکردها شاید خیلی چیزها به فرد اوتیست یاد بدهند ولی فرد تبدیل به ماشین خواهد شد. مثل چیزهایی که با شرطی‌سازی به سگ یاد می‌دهند، به فرد اوتیست هم یاد می‌دهند و یاد هم می‌گیرد ولی آیا این سوژه، یک سوژه انسانی است؟!
افرادی هستند که ممکن است از نظر شما خیلی معروف و قوی باشند ولی سوژه انسانی نباشند. سوژه انسانی با کلمه شناخته می‌شود. یعنی آیا فرد خاصیت یک انسان را دارد یا خاصیت کالا را دارد. خیلی از افراد نابغه‌ای که می‌بینید فقط کالا هستند. هر وقت چنین ماشینی کارکردش را از دست بدهد خودش هم غایب می‌شود و کنار می‌رود چون کالا است. ولی زمانی هست که شما سوژه آدمی هستید و در ساختار زبان چیزی ایجاد کرده‌اید که نمی‌توانید غایب شوید.

 


 سوال: آیا خودشکوفایی در جلسه روانکاوی اتفاق می‌افتد؟ آیا در روانکاوی به موضوع عزت نفس پرداخته می‌شود؟
پاسخ: در رویکرد راجرزی از احترام به نفس صحبت می‌شود که اگر رخ بدهد نهایتاً فرد را به سمت خودشکوفایی سوق خواهد داد. درباره اینکه چطور می‌شود فرد به نفس خودش احترام بگذارد، راجرز معتقد است زمانی که فضای درمان برای فردی ایجاد شود باعث می‌شود احترام به نفس رخ بدهد؛ حال آن شرایط چیست؟ راجرز معتقد است وقتی فرد شروع به برخورد با خودش می‌کند باعث می‌شود بخش بزرگی از نفس خودش را کنار بگذارد، نادیده بگیرد یا برای پذیرش آن شرط و شروط بگذارد. اگر این شرط و شروط را در مورد خودش بردارد، با خودش روبرو شود و بتواند خودش را بپذیرد می‌تواند در ارتباط با ابعاد نفس خودش حتی چیزهایی که معقول هم نیست به یک پذیرش برسد و با آنها مواجه شود که باعث می‌شود فرد به خودش احترام بگذارد. راجرز در درمان هم چنین کاری انجام می‌داد. او با مراجعانش حتی با آنتی‌سوشال‌هایی که هیچکس نمی‌توانست، می‌نشست و همانطوری که بودند آنها را می‌پذیرفت. یعنی مراجع هرجوری که بود، راجرز او را می‌پذیرفت و برایش شرط و شروط نمی‌گذاشت. این پذیرش در ارتباط با نفس او بود نه عملش یعنی در ارتباط با آنچه فرد در مورد آن صحبت می‌کرد بود. همین باعث می‌شد فرد شروع کند در مورد آنچه نامعقول و زشت بود و دنیای اطراف او آن را نمی‌پذیرفت یا با شرط و شروط قبول می‌کرد، صحبت کند و به پذیرش برسد. درواقع همین که مراجع با آنها مواجه می‌شد باعث می‌شد آرام آرام به آنها هم احترام بگذارد و جزئی از نفس خودش بداند. نهایتاً فرد به اینجا می‌رسید که من همین‌ام». همین احترام به نفس منجر به خودشکوفایی می‌شد. مثلاً فردی که همیشه به خاطر پرحرف بودنش خود را سرزنش می‌کند، از خودش بدش می‌آید و اذیت می‌شود، حالا به تدریج در درمان با همین پرحرفی خود روبرو می‌شود و درمانگری که در موضع راجرزی است با پرحرفی فرد می‌نشیند. فردی که معمولاً آدم‌های اطراف او را به خاطر پرحرفی نادیده می‌گرفتند، برایش شرط و شروط می‌گذاشتند، او را نمی‌پذیرفتند یا نمی‌شنیدند، حالا شنیده می‌شود و خودش هم یاد می‌گیرد حرفی که می‌گوید را بشنود. کسی که وراجی می کند، چون خودش نمی‌شنود زیاد حرف می‌زند؛ زیاد حرف می‌زند که روی دیگران تاثیر بگذارد و همان سرزنش‌ها و واکنش‌ها را از سوی دیگران دریافت کند. وقتی درمانگر بتواند بشنود و تحمل کند، فرصتی است که خود مراجع از دل حرف‌هایش ایده‌های جدیدی کشف کند، بتواند با حرف‌هایش ارتباط بگیرد، برای گفته‌های خودش ارزش و احترام بگذارد و خودشکوفایی رخ بدهد.
در روانکاوی آدمی با خودش مواجه می‌شود، با چیزی که اتفاقاً در دنیای بیرونی زیاد به آن توجه نمی‌شود و احترام گذاشته نمی‌شود. ممکن است چیزی که فرد در تداعی آزاد می‌گوید از نظر خودش یا اطرافیانش بی‌ارزش و مسخره باشد، اصلاً نیاز به گفتنشان نباشد، از نظر اجتماعی مورد قبول نباشد یا با منطق بیرونی منطبق نباشد. در شروع جلسات روانکاوی فرد در مورد آنها صحبت می‌کند و با آنها مواجه می‌شود و از این لحاظ می‌تواند اشتراکاتی وجود داشته باشد. مواجه‌سازی در روانکاوی هم هست اما تفاوتشان این است که در رویکردهای انسانگرایی و وجودگرایی با اینکه به مباحثی پرداخته می‌شود که هیچگاه در رویکردهای دیگر مورد توجه نبوده مثل موضوع مرگ و سؤالات اساسی بشر در مورد هستی. در خیلی از رویکردها در مورد مرگ صحبت نمی‌شود که اتفاقاً مهم است در مورد آزادی، اختیار، مرگ، کنترل، مالکیت، تصمیم‌گیری و مسائل خاص انسانی هستند صحبت شود.

وجودگرایان و انسانگرایان معتقدند علت اینکه انسان دچار مشکل می‌شود این است که انسان به این سوالات توجه نمی‌کند و نمی‌خواهد با آنها مواجه شود و اگر بتواند مواجه شود، خود به خود بخش زیادی از مشکلات او حل خواهد شد و در نهایت به مرحله‌ انسان بودن و خودشکوفایی می‌رسد. اینجا یک نقدی وجود دارد؛ در این نظریه گویی پیشاپیش انسان بودن و سؤالات مشخص است و اینجا هم یک چارت و چارچوبی وجود دارد که از قبل و بر اساس آن ملاک‌ها و معیارها است که انسان اینگونه است.
در روانکاوی چیزی پیشاپیش مشخص نیست. یعنی از قبل مشخص نیست که کِی به کجا خواهید رسید ولی در رویکردهای انسانگرایی قرار است انسان، انسان باشد و نهایتاً فرد باید به نقطه‌ای برسد که با خیلی از مسائل مربوط به انسان که پس زده است مواجه شود اما در روانکاوی وماً اینطور نیست. درست است در روانکاوی فرد با خیلی از مسائلی که پس زده، مواجه می‌شود ولی بستگی دارد به اینکه در وجود فرد چه خواهش و تمنایی وجود دارد، در دل ساختار زبان و در ارتباط با خواسته آدمی که به عنوان آنالیزان آمده، چه چیزهایی هست و قرار است به کجا برسد. به عبارت دیگر این زبان از هر فردی چه می‌خواهد. نهایتاً اگر ارتباط فرد با زبان عوض شود، قرار است چه اتفاقاتی در زبان رخ بدهد. به خاطر همین چیزی از قبل مشخص نیست و نمی‌توان مشخص کرد که فرد قرار است چی بشود. آیا قرار است از دل این روانکاوی، یک فرد هنرمند بیرون بیاید یا قرار است یک فرد جامعه‌پسند شود؟ حتی ممکن است خیلی از رفتارهای فردی که آمده برای روانکاوی منجر به این شود که خیلی از سازه‌ها از هم بپاشد. ممکن است اگر فرد مورد قضاوت اجتماعی قرار بگیرد به عنوان شخصی که علیه یک سیستم و یک جامعه است دیده شود. بنابراین وماً نمی‌توان پیشاپیش تعیین کرد که خودشکوفایی همان چیزی است که مد نظر انسانگراها است. وسعت بودن به معنای دقیق کلمه و رخ دادن در روانکاوی بیشتر است. درست است که در انسانگرایی سؤالاتی مطرح می‌شود که خیلی اساسی‌اند و بخش بزرگی از انسان‌ها با آنها مواجه هستند و از آنها دوری می‌کنند ولی برای انسان حدود مشخص می‌کنند. پروسه روانکاوی و تداعی آزاد، نه روانکاوی مبتنی بر محتوا که خیلی جاها می‌شود همان انسانگرایی، حدودپذیر نیست و اتفاقاً تعدی از حدود در حیطه کلام، عین تداعی آزاد است. به همین دلیل در پروسه روانکاوی، حدوث و جدید بودن و همان سؤالات جدید بنیاد روانکاوی‌ هستند. روانکاوی می‌خواهد شما را به نقطه‌ای برساند که سؤالاتی مطرح شود که تا حالا مطرح نشده تا تولید رخ بدهد. خیلی‌ها فکر می‌کنند روانکاوی یادآوری آن متریالی است که فرد فراموش کرده یا  نمی‌خواهد درباره آنها صحبت کند یا با آنها روبرو شود. در روانکاوی شما علاوه بر اینکه با آن متریالی که نمی‌خواستید بگویید مواجه می‌شوید، یک تولید هم اتفاق می‌افتد و این تفاوت روانکاوی با سایر حوزه‌ها است که منجر به یک تولید و یک نمادین‌سازی که تا حالا رخ نداده می‌شود. زمانی که با متریالی که سرپوش گذاشته یا واپس زده‌اید مواجه می‌شوید، آن تلاقی بین فاعلیت شما با آن متریال باعث می‌شود یک حدوث و تولیدی اتفاق بیفتد که برای اولین بار رخ می‌دهد و این موجودیت جدید همان خودشکوفایی است. ولی اگر خودشکوفایی را یک سری ملاک‌های جامعه‌پسندانه انسانی با معیار و ملاک‌های از قبل مشخص شده بدانید ممکن است خیلی از آن تولیدات با این چارچوب‌ها همخوانی نداشته باشد و خیلی از چیزهایی که تولید می‌شود باعث فرو ریختن آن معیارها شود.
سوال: شاید بتوان یک مقایسه ای نمود یا از یک تمثیل استفاده کرد: افرادی که دچار سانحه تصادف می‌شوند یا آنهایی که تحت عمل‌های سنگین جراحی قرار می‌گیرند زمانی که با مرگ روبرو می‌شوند، به اعتراف خودشان با صحنه‌هایی مواجه می‌شوند. توصیف آنها از آن شرایط و چیزهایی که مشاهده کرده‌اند این است که ما یک تونل بزرگ نورانی دیدیم وحتی ارواح آشنایانمان که از دنیا رفته‌اند را آنجا دیدیم.» می‌توان گفت روانکاوی هم واقعا شرایطی برای فرد به وجود می‌آورد که  تا به حال با آن مواجه نشده یا از آن دوری می‌کرده است. حالا با یک شرایط جدید یا خارق‌العاده‌ای روبرو می‌شود که نگاه فرد به زندگی، اطرافیان و پدیده‌ها کلاً متفاوت می‌شود و زندگی او متحول می‌گردد. شاید برخی اعتقادات، رفتارها و باورهای فرد نسبت به قبل از اینکه برای فرد این حادثه پیش بیاید متفاوت گردد. فکر می‌کنم روانکاوی با فرد این کار را می‌کند.
 پاسخ: روانکاوی خودش یک تروما است. البته روانکاوی واقعی. خیلی چیزها که شما در جامعه به اسم روانکاوی می‌بینید اتفاقاً در جهت چارچوب‌ها ومعیارهای جامعه عمل می‌کند درحالیکه روانکاوی همیشه یک تروما است. حتی خیلی از مواقع خودش به صورت یک سمپتوم عمل می‌کند. چرا؟! چون همیشه در نقطه‌ای نشسته و چیزی را دستکاری می‌کند، تلنگر می‌زند و تفسیر می‌کند. منظور از تفسیر، یک تفسیرِ از قبل تعیین شده نیست. چیزی را می‌گوید که خودش یک قدم جلوتر از چارچوب‌ها است. برای آن چارچوب‌ها به شکل یک چیز اضافی و تروماتیک عمل می‌کند. دلیل آن، چیزی است که در حال حاضر رخ می‌دهد و تکیه آن بر معیارها نیست. این خاصیت روانکاوی است اگر تداعی آزاد رخ بدهد نه اینکه تکیه کنیم بر دانشی که تا الان به دست آورده‌ایم. اگر تکیه شما بر آن باشد دیگر روانکاوی نیست. تکیه روانکاوی بر چیزهایی است که الان تداعی می‌شود. روانکاوی با کلام سر و کار دارد و کارش نمادین‌سازی است نه اینکه فکر کنیم روانکاوی یک چیز عجیب وغریب است، الهام یا وحی می‌شود، جادو می‌کند و . . درواقع ارتباط با کلام یک ارتباط معمولی نیست؛ موضعی که در ارتباط با کلام باشد، آنجا شکاف کلام هم دیده می‌شود و در آن شکاف، خلاء می‌خواهد از طریق خود کلام نمادین شود.
سوال: آیا در روانکاوی قدم به قدم با مراجع حرکت می‌کنیم و بعد درنهایت آن را به جهت خاصی، درمان خاصی هدایت می‌کنیم؟
پاسخ: روانکاوی این نیست که فکر کنید دانشی به فرد بدهید و بعد ببینید آن دانش می‌خواهد با فرد چه کند. از زمانی که درخواست روانکاوی مطرح می‌گردد روانکاوی شروع شده است. و نکته دوم اینکه اینگونه نیست که فکر کنید روانکاوی گام به گام با مراجع پیش می‌رود بلکه در روانکاوی اصل بر تداعی آزاد است؛ چه برای آنالیزان و چه برای آنالیست. ممکن است برای کسی در جلسه اول اتفاقی بیفتد که مشابه آن برای فردی دیگر، بعد از یک سال رخ دهد. بنابراین نمی‌توانید از قبل بگویید قدم به قدم با مراجع پیش می‌روم تا  فلان اتفاق بیفتد.
سوال: آیا می‌توان گفت در روانکاوی فرد به بینش می‌رسد؟
پاسخ: در مورد بینش یک بدفهمی وجود دارد. اغلب تصور می‌کنند بعد از مثلاً ده جلسه بینش اتفاق می‌افتد. بینش درواقع وقتی است که فرد می‌فهمد این تیک، موکنی، پوست‌کنی، وسواس، افسردگی یا مثلاً توهمی که دارد بابت چی است. وقتی فرد برای اولین بار از خودش می‌پرسد دلیل این مشکلی که دارم چیست؟»، خودش یک بینش است. یعنی فرد به نقطه‌ای رسیده که از خودش می‌پرسد چرا این اتفاق افتاد و من باید بفهمم.» ممکن است فردی بگوید می‌روم از یک دکتر می‌پرسم، شاید لازم باشد دارو استفاده کنم و .» اینها مواردی است که از قبل مشخص شده که اگر چنین علائمی داشتی برو نزد روانشناس، روانپزشک و . . ولی وقتی می‌گوید می‌خواهم بدانم برایم چه اتفاقی افتاده، خود به خود به قدم بعدی هدایت می‌شود که برود بررسی و تحقیق کند و در نهایت سر از روانکاوی در می‌آورد. در روانکاوی دیگر نوع ارتباطی که فرد با خودش می‌گیرید خیلی متفاوت است نسبت به زمانی که نزد درمانگر می‌رود؛ یعنی بینش از همان درخواست و سؤال اولیه شروع می‌شود. همین که فرد خودش را به پرسش می‌گیرد یک نوع فهم و ارتباط متفاوتی است که با خودش گرفته است.
بدفهمی در مورد بینش این است که روانشناس در مورد فرد یک آگاهی بدهد و او همیشه آن را آویزه گوشش قرار بدهد. بینش همیشه با تحولات بسیار عمیق و گسترده‌ای همراه است؛ دگرگونی در شخصیت، شغل، روابط و .، آن تحولی که اتفاق می‌افتد وسعت دارد نه اینکه هیچ اتفاقی در زندگی فرد رخ ندهد تازه یک دغدغه‌ای هم به او اضافه شود.
سوال: چگونه می‌توان به فردی که چند همسر عوض کرده آگاهی داد که شاید مشکل مربوط به خودت است، به فکر درمان باش؟
پاسخ: چرا می‌خواهید او را به این سمت سوق دهید؟ می‌توان از رویکردهای دیگری برای درمان ایشان استفاده کرد. روانکاوی با سوژه سر و کار دارد نه با ابژه. این می‌شود درخواست شما؛ یعنی ممکن است این سؤال و تمنای خود شما باشد اما به آن توجه نمی‌کنید. مثلاً ممکن است بگویید همسرم زندگی من را به هم ریخته و من اذیت می‌شوم؛ خب می‌توانی در مورد اذیت خودت بگویی! خیلی از مواقع افرادی که شکوه و گلایه یا سؤال و درخواست در مورد فردی دیگر دارند، درواقع راجع به خودشان است اما گویی آگاه نیستند و آن را در دیگری می‌بینند. این دردی درون خود او است که در خودش نمی‌تواند ببیند اما در دیگری می‌تواند آن را ببیند و متوجه نیست که درواقع دارد در مورد خودش صحبت می‌کند.
سوال: به فردی که فرزند بیش فعال دارد گفتند او را نزد پزشک ببر اما او برای فرزندش دارو نگرفته بلکه برای همسرش دارو گرفته و می‌گوید این همسرم است که مریض است نه فرزندم. این افراد تشخیص ندارند؟
پاسخ: توصیه مهمی به شما دارم؛ آدمی در مواضع کنونی‌اش انگار با خودش کاری ندارد و درگیر دیگری است. همین خانواده را در نظر بگیرید کافی است فرد به خودش کار داشته باشد، ممکن است خیلی مسائل تغییر کند. کافی است فرد به جای درمان همسرش به خودش کمک کند. حتی در مورد خود شما هم که سؤال می‌کنید؛ اگر این موضوع ذهن شما را مشغول کرده، نشان می‌دهد خود شما هم چنین درخواستی دارید ولی متوجه آن نیستید!
سوال: چرا روانکاوی یک تروما است؟  
پاسخ: روانکاوی تکیه بر هیچ دارد. این هیچی که می‌گویم جایی است که اتفاقاً مربوط به تولید است. در مورد حوادث اخیر برای شما می‌گویم چون در دسترس‌تر است. در مورد این حوادث، هر فردی می‌آید براساس دیدگاهی که دارد تبیین می‌کند؛ مثلاً ممکن است یکی از موضع انسانگرایی، دیگری از منظر اسلامی، فردی دیگر با استفاده از مدل‌های غربی مثل لیبرال_دموکراسی و . تبیین کند، نقد کند و راه حل ارائه دهد. حالا روانکاوی اینجا چه کاری انجام می‌دهد؟ یک روانکاوی که فقط اسم روانکاوی را یدک می‌کشد از موضوع روانکاوی استفاده می‌کند؛ مثلاً از گفته های فروید، لکان و سایر دانشمندان و افراد معروف استفاده می‌کند و می‌گوید این روانکاوی است. این روانکاوی فقط اسم روانکاوی را با خود حمل می‌کند درحالیکه روانکاوی واقعی تکیه بر تداعی آزاد دارد. بر هیچ دانش قبلی‌ای تکیه نمی‌کند بلکه بر اساس موضعی که ایستاده تبیین می‌کند. موضع او تکیه بر هیچ و تداعی آزاد است؛ به همین دلیل روی شکافی دست می‌گذارد که هیچکس نمی‌بیند. به همین دلیل در روانکاوی، شما هم برای خودتان تروما هستید و هم برای دیگران. چیزی که تولید می‌کنید هم برای خودتان عجیب است و هم برای دیگران و به عبارتی برای اولین بار تولید می‌شود. نوعی تعدی است و از دانش قبلی است و از این رو است که تروما رخ می‌دهد. یک مثال عینی می‌زنم: در ارتباط با این حوادث، من بعضی از تداعی‌هایم را نوشته‌ام که می‌توانید به وبلاگ من مراجعه کنید؛ برای خود من هم عجیب هستند. ممکن است نادیده گرفته شوند برای سال‌ها ولی کار می‌کند و تأثیر خودش را می‌گذارد. این موضوع در جلسات روانکاوی غریب‌تر هم هست زیرا آنجا کلام مثل خوره عمل می‌کند. بیرون از جلسات هم به همین شکل است؛ یک کلمه اگر به شما گیر بدهد کار خودش را می‌کند بدون اینکه شما متوجه شوید. اتفاقاً جایی نوشتم که اینطور نیست که شما فکر کنید حکومتی‌ها به چیزی که معترض‌ها می‌گویند عمل نمی‌کنند و یا هر دو طرف چیزهایی می‌گویند که طرف مقابل نمی‌شنود بلکه درواقع می‌خواهم بگویم هر دو می‌شنوند اما چیزی که به درد بخور باشد و برای اولین بار گفته شود کار می‌کند و به هدف می‌خورد حتی اگر به ظاهر انکار شود. در ارتباط با این حوادث چیزهای جدیدی برای اولین بار در ارتباط با زن گفته شد که تأثیر خودش را گذاشت حتی اگر سیستم قبول نکند ولی نمادین شده است.
در ارتباط با موضوع حجاب یک چیزهایی دیگر مثل قبل نیست و بعضی مسائل به صورت ناخودآگاه اثر خودش را گذاشته است. درست است که حکومت ظاهراً هنوز آن را نپذیرفته اما تغییر رخ داده و روی خود مسئولین هم اثر گذاشته است. بنابراین چیزی که جدید باشد می‌آید، می‌نشیند و کار خودش را می‌کند.
سوال: پس چرا هنوز مسأله وجود دارد، شرایط بحرانی است و هنوز اختلاف هست؟ اینها از کجا می‌آیند؟
پاسخ: دلیلش این است که سمپتوم هنوز پابرجا است. هنوز چیز جدیدی که باید بیاید و تمام مسائل را حل کند نیامده است. ممکن است یک نظریه پرداز ی بگوید اگر حرف‌های ما عملی شود ایران گلستان می‌شود.» این اشتباه محض است؛ اتفاقاً تمام حرف‌های آن فرد پیاده شده و نتیجه نداده است. این موضوع در مورد هر دو طرف صدق می‌کند. زیرا آن چیزی که برای اولین بار مطرح شود، خود به خود کار می‌کند و بخش بزرگی از این مشکلات حل می‌شود.
در نهایت باید چیزهای جدیدی تولید و نمادین‌سازی جدیدی رخ دهد تا مشکلات را حل کند. این که می‌گویند فلانی گوش شنوا ندارد» یک حرف بیهوده‌ است. ممکن است بگویید چرا در کشورهای دیگر این مسائل حل شده اما اینجا وجود دارد؟» اینجا ایران است و تاریخچه و متریال متفاوتی دارد، شرایط خاص خودش را دارد. اگر قرار است یک سری چیزها حل شود، یک سری چیزهای متفاوتی هم می‌خواهد. فکر می‌کنید دانش غربی به ایران نیامده است؟! در دانشگاه‌ها دانش غربی مطالعه و تدریس می‌شود و اصلاً غیر از دانش غربی چیز دیگری هم مطالعه کرده‌اید؟ پس می‌توانیم بگوییم فروید اینجا پیاده نشده؟! اتفاقاً پیاده شده ولی کاری که می‌خواسته اینجا انجام بدهد را انجام داده و تمام شده. فکر می‌کنید همین تغییر و تحولاتی که تا الان رخ داده و نظامی که طی این 43 سال رأس کار است همانی است که از ابتدا بوده است؟ نه، خیلی تغییر کرده و تحولات زیادی در آن به وجود آمده که در آن تأثیر گذاشته. پس یک چیز متفاوت‌تری می‌خواهد و اتفاقاً این چیزی است که افرادی که در تداعی آزاد هستند و یک قدم جلوترند، مدام تولید می‌کنند؛ این همان تروما است. ممکن است چیزی بگویید که سرتان را بزنند ولی بعداً شاید بعد از ده سال، همان چیزی که گفتید را اتفاقاً به زبان هم بیاورند و حتی گاه پرچم آنها شود! پس یک تداعی واقعی در ابتدا یک تروماست!

ممکن است یک تداعی از دل روانکاوی بیرون بیاید که مهم باشد. ابتدا فرد مقاومت می‌کند و می‌گوید نه اصلا اینطور نیست» اما بعد از یک هفته می‌گوید آن موضوعی که گفتید، شب و روزم را از من گرفته» و در جلسات بعدی در مورد آن صحبت می‌کند. درواقع آن چیزی که انداخته بودید وسط، محتوایی بوده که آن سوراخ‌ها و شکاف‌ها را مورد هدف قرار داده است که باعث تولید جدیدی می‌شود.
خیلی از مسائل بیرونی و نظری تهوع‌آور هستند و باید دور ریخته شوند اگرچه اینطور نمی‌شود و فرد به آنها تکیه دارد و نمی‌تواند آنها را رها کند. در خیلی از درمان‌ها فرد ممکن است برای درمانگر گل و هدیه و . بیاورد ولی از روی حالت تهوع است و فقط ظاهر قشنگی دارد اما حرف همان حرف تکراری است.
روانکاوی یک تروما است و مثل خوره می‌خورد روان را؛ به همین دلیل بخشی از وجود درمانجو به صورت مداوم از روانکاو ناراحت است و یک بخشی هم عمیقاً روانکاو را دوست دارد. در رابطه با روانکاو همیشه این تعارض، تقابل، تنش و این شکوه و گلایه هست. اما در ارتباط با سایر درمان‌ها همان چیزی که فرد می‌خواهد را دریافت می‌کند.
سوال: معنویت چه جایگاهی در روانکاوی دارد؟ در یک کتاب معتبر در حوزه معنویت از همه نظریات صحبت شده ولی اشاره به روانکاوی نشده است، چرا؟!
پاسخ: معنویتی که روانکاوی را نادیده می‌گیرد معنویت مبتنی بر دانش است. تکیه بر دانش‌های از پیش تعیین شده دارد اما معنویتی که با حدوث و با چیزی که جدید رخ می‌دهد ارتباط دارد با روانکاوی ارتباط متفاوتی می‌یابد!
قوانین موجود که به شکل علم، مسائل فرهنگی، دینی و اجتماعی رخ می‌نماید برساختی از واقعیت (Reality) است، گرچه چنین واقعیت‌هایی برحسب تجربه به دست آمده‌اند ولی می‌تواند آنچه که واقعی Real است را نادیده بگیرد و از آن فراری باشد هرچند فرار از آن ناممکن است! بنابراین Real چیزی است که هنوز مشخص و نمادین نشده ولی موجودیتی تروماتیک دارد. حال معنویتی که پشتوانه آن فقط واقعیت (Reality) باشد مسأله دارد. روانکاوی واقعی دقیقاً از شکاف مابین امر نمادین و واقع حادث می‌گردد!
برخی مواقع عارف‌های واقعی با این Reality کلی مسأله دارند و به خاطر همین مهم است شما از معنویت چه تعریفی داشته باشید. منظور این نیست که فکر کنید فقط علم واقعیت است یا فقط دین. درون همان دین هم ممکن است یک فضایی باشد که اتفاقاً مدام تجربه‌های جدید و حدوث وجود داشته باشد.

تا جایی که یک علمی با حدوث سر و کار داشته باشد گره می‌خورد به روانکاوی ولی اگر فقط تکیه بر دانش از قبل تعیین شده داشته باشد شدیداً با روانکاوی زاویه پیدا می‌کند. کسانی که روانکاوی را به یک دانش محتوایی کاهش می‌دهند، تفسیر و فکر خودشان از روانکاوی، مسائل مرتبط با میل جنسی است و بنابراین می‌گویند این کار نه تنها معنوی نیست بلکه علیه معنویت هم هست، در نتیجه آن را کنار می‌گذارند.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دادرسی کیفری اطفال و نوجوانان بزهکار daryamojic ماجرای بازپرس یادداشت های من فیش حج محمد MACHINBAZ مطالب اینترنتی آموزشی - سئو - دیجیتال مارکتینگ آکادمی مدیریت